ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 79847
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : صدرا

یادم نمیاد دیده باشمش تا حالا، اما اون 40 روزی که دختر عموم برای اتمام پایان نامه اومده بود خونه ما شبی نبود که ازش صحبت نکنه از کاراش و از گیر دادنش و از مهربونیش کلی حرف میزد و من ندیده این اقا مهدی رو خوب میشناختم.

چشم پزشک و شیطون و وسواس و با کلاس.دو تا پسر داشت و همسری مهربان.اما کمی بیش از حد این اقا مهدی فضول بود و خاله زنک تا حدی که  به منی رو هم که نمیشناخت و از حرفهای دختر عمو یه چیزهایی دستگیرش شده بود  گیر میداد که با دختر عموم چی میگم که این همه حرف داریم.

خلاصه سوژه شبهای سرد زمستون ما شده بود.

 با این که نمی شناختمش و از فامیلهای دور من به حساب می امد( برادر شوهر همون دختر عمو) و نسبت دور با پدرم داشت  وقتی شنیدم دور از ایران  و بر فراز قله های سوئد در حال مسابقات پاراگلایدر از ارتفاع 300 متری سقوط کرده دلم گرفت یاد تمام حرفهای اعظم افتادم یاد اینکه اقا مهدی شر فامیلشون بوده اینکه میگفت اگه نباشه تو جمعمون حوصلمون سر میره اینکه اون خیلی علاقمنده که با هم برن مسافرت و همیشه برنامه سفرها رو اون می چینه.

و اینکه حالا همه امشب منتظرند که ساعت 3 نیمه شب جنازه اقا مهدی رو از فرودگاه تحویل بگیرن. اینکه برای اخرین بار اقا مهدی برای همشون برنامه چیده که همه دور هم جمع بشن اما نه این بار به شادی که دل همشون پر خونه به حدی که حتی دختر عمو هم نتونست جواب تلفن من رو هم بده و یکی از مردهای جمعشون جای اون به من جواب داد.

دو شبه که همه منتظرن که مهدی برگرده اما نه با سوغاتی که هنوز ساکش رو پر نکرده بود که هم گروهاش با غم ساک دوستشون رو برای برگشت بستن و نه با مدال، که با غم نبود هم گروهیشون دارن بر میگردن ایران که همه ناراحتن و نمی دونن چطور با فامیل دوستشون روبرو بشن. الان دیگه مهدی نیست و داره اروم پرواز میکنه تا برگرده ایران تا برای ابد اروم بگیره در این خاک پر مهر.

روحش شاد

 
یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : صدرا

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست

از موم بدست خویش هم نتوان کرد

 

واقعا وقتی دربرابر سرنوشت هیچ توانایی نداریم پس این همه عذاب برای چه و به چکار میاید این همه بدی در حق هم.

این جمله  که ادمی را به اه و دمی است را من در سفیدی محض و سکوت در خلع و احساس فنا در لحظه تصادف به طور کامل لمس کردم دوست ندارم شعار بنویسم یا عرفانی اما خیلی چیزها را بهتر احساس میکنی و میفهمی که مرگ خیلی نزدیک است و امکان دارد زمانی بیاید که برنامه زیاد برای فردایت گذاشته ای اما دیگر فردایی برایت نیست و چه خوب که من سنجیدم همان لحظه که در زمان کوتاه و برای من بلند بود و حقی را بر عهده خود نددم و فقط غم دو نفر دلم را رنجاند که یکی ارام جانم هست و اولین کسی بود که یادش کردم و به بالینم امد و از همه مهمتر پدرم بود که تا از سلامتم اگاه نشدم خبری به او ندادم تا ازرده نشود و پشتم از غمش نلرزد و فهمیدم شادی او از سلامتیم بیشتر ارزش دارد برایم.

اما چه زود رنج میشود ادمی در پس هر حادثه ای و چقدر حساس شدم من و چقدر به فکر فرو میروم و نمیدانم به کدام عمق ادمی فرو میروم گم کردم خودم را بیشتر از انچه گم بودم در روزگار.

 
یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 1:54 :: نويسنده : صدرا

 

 

تـــــــــــولـــــــدت مبــــــــــــارکـــــــــ

ای بهترین هدیه زندگیم بهترینها را برایت ارزو دارم.

تو زیبا ترین لحظه زندگی من هستی و خدارا شکر گزارم به خاطر هدیه دادن تو به من

اما من هنوز برای تو هدیه نگرفتم وای خدای من چه کنم توی این یک روز کلافه ام از بس فکر کردم 

 

 
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 18:14 :: نويسنده : صدرا

یعنی واقعا چی باخودشون فکر میکنن این بشر ها کار میکنیم تا راحت زندگی کنیم و اگر پس اندازی هم بشود که کفاف نمیدهد همچین چشم به جیبت دارن که انگار از سهم اونها برداشتی و داری فرار میکنی بابا خودتون هم  میتونید تلاش کنید.

چه جالب هست شرایتمون خاصه خوب شما هم خاص شوید راحته به یه ضرب. ما هم که بخیل نیستیم.

منو با عابر بانک عوضی گرفتی گلم میگی فردا صبح پس میدی نه بابا هنوز یه هفته دیگه دو سال گذشته نرسیده بمونم تو انتظار فردا. نه گلم بمون فردا صبح دستت میاد هر کار می خوای بکن . خوبه اینجوری گیر باشی و بمون تا یادت باشه یه هفته چند روزه اون یکی دیگه یه هفتش سه سال طول کشیده و هنوز هم ادامه داره خوب مگر نادونم تکرار کنم این حماقت را. جالبه که مال خود ادم هم دید ندارن یکی نیست بگه خوش حساب باش من یکی که بخیل نیستم کیف هم میکنم کاری اگه از دستم بر بیاد و انجام بدم.

اما از اینکه خر فرض کنن ادم رو بیزار هستم.

قبلا هم گفتم دارید با این کارهاتون محبت را در وجود من هم نابود میکنید.

نگذارید فقط خودم باشم و خودم

 

 
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : صدرا

پس من کی باید خستگی از تنم بره بیرون، پس من و اون همه بودن، از یاد رفت به این سرعت یا اصلا دیده نشدم و نبودم گرچه که بودم.

خسته ام از این همه دلتنگی از این همه تنهایی از این همه غم که فقط برای منه، خسته شدم از این همه ماننده یه کیسه بوکس توی یه سالن تمرین بودن من هستم خیالتان راحت تا اگر گله ای بود بر سر من خالی کنید تا اگر نیست کسی که دلتان را ازرده و توان جواب به او را ندارید دل من اندازه همه کوههایی که دیده اید و میپندارید سخت است.

ازارم دهید و خوب میدانید به اندازه ان ابی بیکران دلم مهربان است که به رویتان نیاورم چه کردید با این دلم که ندانید دلم پر از غم و دلرنج است اما نمیدانید و گمان شما این لبخندهای من از اعماق وجود است و اگر کمی به ته نگاهم بنگری غم را از ترک قلبم با گفته ها و کردارهاتان پیداست.

دلم گرفته از اینکه من جز شادی نمی خواهم برای همه و دیگران چه به راحتی دلم را در بین رفتار و گفتارشان خراش میدهند و انگار هم موردی نیست.

من بیش از توان و وجودم مهربانی میکنم تا این حد که شده وظیفه و دیده نمیشود حتی اگر جان دهم برای کسی.

من شدم یه دلسوز که خودش میخواد و لطفی هم نیست تازه اگر گاهی هم از سر لطف باشه میگن دوست داره کسی زورش نکرده.

اره دگه ادم از حس هم دردی بیزار میشه.

 
دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : صدرا

سه روز پر از استرس.سه روزی که اندازه سه ماه براش حرف دارم. سه روزی که تقریبا هر شخصیتی خودش رو نشون داد، سه روزی که در پس اون اتفاقها در پیش هست، سه روزی که پیوسته بود و سه روزی که باز تا یک ماه دیگر تکرار خواهد شد، سه روزی که خستگی ان بعد گذشت دو روز از تنم بیرون نرفته سه روزی که شایدها در پی داشته باشد و سه روزی که تا کنون نمونه ای از آن در زندیگl نبوده است و سه روزی که توان خودم را دست کم سنجیدم و سه روزی که در طول آن به انکه باید شاید فهمانده باشم تا کجا پا به پایش خواهم بود تا حد بیشتر از لذت خواب تا حد نبود ترس در تاریکی تا حد از خودگذشتگی تا حد تحمل فشارهای جسمی و روحی تا حد خودم بینهایت و درک ان را در او نمیدانم تا به چه حد بود اما من در کنارش بودم و خواهم بود مگر خودش نخواهد یا صلاح ان نباشد.

من هستم

این سه روز حرفها دارد برایم اما باز هم نبود فرست و کمی وقت مرا از نوشتن محروم میکند. اما خواهم نوشت از سه روز سخت و تکرار ان در کمتر از 60 روز اینده.

 
پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : صدرا

به اندازه ای که مهربونی رو تو چشمای اون در مورد دیگران میدیم تو آیینه و تو چشمهای خودم که میگن مهربونم نمیدیدم و اگه حتی کسی رو ندیده و نشناخته میشنید که کمک نیاز داره و کاری از دستش بر می امد رو انجام میداد و این رو تو رفتارش میدیدم که از کارش احساس ارامش میکنه انگار کسی مشکل خود اون رو حل کرده، هیچ وقت ندیدم از محبتش به دیگران مغرور یا مشعوف بشه و فقط همون ارامش تو چشماش بیشتر می شد و حالا اون چشمها پر درده و همش ترسش از اینه که درمون نداشته باشه و همه شواهد نشونه این امر هست. و من هم نمیتونم برای اون قلب نگران کاری بکنم و البته هیچ کدوم از اونهایی که آرامش بعد طوفان رو او براشون محیا کرده.

بارها به من یک نفر کمک کرده و اصلا طمعی هم نداشته و حالا فقط میتونم براش دعا کنم . شاید خدا از صدای من و اینکه برای اون کمک بخوام دری رو برای حل مشکلش باز کنه و اما موندم که چی و چطور بگم که دل خدا برای ناله های من بسوزه و باز هم ارامش رو به چشماش بیاره.

خدایا به حرمت نفس عملش و به حرمت دل پاک و مهربونش، خدایا به تعداد قلبهایی که مسبب آرامشش او بوده، ارامش رو از اون نگیر خدایا ابرو و اعتباری که اونو از ادمیت غافل نکرد، در گرداب اما و اگرها مونده و تو قادری هر سختی را به ارامش بگردانی.

با تمام وجودم ارزو میکنم، چون میدونم که همه اقداماتش از روی دلسوزی بوده از این طوفان به سلامت بگذره.

من با تمام نا توانیم و به حرمت دلش قبل از طوفان و حالا در اوج بلا و با هر آینده ای قول میدم قدر دان محبتش باشم و به جواب ارامشی که به قلبم داده فقط بمونم که بدونه هر کی او براش قدمی برداشته از یاد نخواهد برد و من ماندگار ترینم در

 
پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : صدرا

فکرشو بکن دور و برم پر از کاغذ، و پرونده هایی هم که باید مرتب می شد همه روی زمین چینده شده و و همه چیز به هم ریخته تا  همه  رو با هم مرتب کنیم.

حدود ساعت دوازده بود و گرم کار بودیم و من و همکارم تنها بودیم و بقیه بچه ها و مدیران دفتر در  فنی موسسه مشغول بودن که زنگ در به صدا درامد من با تلفن صحبت می کردم  که همکارم با چهره وحشت زده گفت که بازرس دم در هست.

تلفن رو نا تمام از طرف خداحافظی کردم

خدایا کجا رو تو این چند ثانیه جمع کنم و حسابی شوکه شده بودم . گوشی رو برداشتم و رفتم تو اتاق که به همه خبر بدم یا یه جا پیدا کنم که بمیرم از غصه.با خودم گفتم کار همه به باد رفت و کار از کار گذشت که در اتاق باز شد و این مدیر شیرین ما با خنده وارد شد و با چهره شیطونی گفت می خواستم ببینم چه میکنید وقتی بازرس بیاد

واقعا که نزدیک مار و به کشتن بدی اخه اما بعد خندیدیم واقعا به اون صحنه حال خودمان.

خدا فردا را به خیر بگذرونه

و هفته اینده و امتحانات رو هم

 

 
سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : صدرا

الان ساعت 6 بعد از ظهر است من تازه نهار خوردم البته وقتی تونستم به استرسم غلبه کنم بعد کمی هم صحبتی با اون که اروم میکنه دلم رو، خسته شدیم یک ساله قراره این بازرس محترم بیاد و نحوه کار مارو بررسی کنه. دیگه همه همکار های من و خودم یه کابوس دایم داریم که اینها این ماه میان یا ماه آینده و البته بعد این استرس وارده یه مدت به خواب میریم و باز ما رو یه شوک میدن. خدایی آزار دهنده است یادم نمیره دفعه اول که شنیدم می خواهند بیایند و اون هم بعد موج کاری مهر ماه ما بود واقعااز خستگی و شوک نشستم به حال خودم گریه کردم و در لحظه تصمیم گرفتم محل کارم رو عوض کنم. اما واقعا کارمو دوست دارم پس قرار گذاشتم بعد امدن و رفتن بازرس من هم برم. اما نه، وقتی این همه کارمو دوست دارم و سختیشو تحمل می کنم پس ارزش داره برام یا شاید هم دلیلش ؟؟؟ می تونه باشه.

خلاصه موندیم و تا امروز هم که این بازرسها نیامدن. دلشوره دارم و پر استرس هستم تازه بعد این موج سخت امواج امتحانات پایان ترم نفسی از من خواهد گرفت.

واقعا از نظر روحی خسته ام، اما به خاطر اون که برام دنیاها ارزش داره اصلا به روی خودم نمیارم تا اون هم دلگرم باشه اما دارم می ترکم از خستگی و کلافگی.

کی شنبه میشه خدا.

این تابستون اصلا خوش نگذشت و نتونستم از اون لحظه هایی که ادم خوشش میاد در خنکای نسیم کولر بره تو خوابی که نمیشه گفت خواب است و در اون حالت خلصه کلی فکر از ذهنت عبور رو، داشته باشم یا اصلا زمانی رو نداشتم که به خودم برسم چه به اینکه به بطالت بگذرونم.

کلافه هستم و احساس میکنم در نوشتن هم تمرکز ندارم. اما کمی سبک شدم با نوشتن.

به امید همین شنبه که برای گروه ما خوشایند است.

 

بعدا نوشت:

شنبه اومد اما خوشایند نبود و خستگیم چندین برابر شد و باز هم استرس، خسته ام، خسته.