ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 79850
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : صدرا

تمام شد و نشد که بارانی زیبا ببارد .

کاش باریده بود آسمانت پاییز، کاش این دلم در بارش بارانت شسته می شد. کاش این ابرها که دل اسمان و حال من را سیاه کرده می بارید تا سبک شود دل هر دوی ما کاش می بارید بارانت تا پاک شوند این مردم از این همه شک و تردید کاش می شد نباشد این اما و اگر ها.

کاش کاش کاش

اما تو ببار ای زمستان.

بر حال این روزگار سیاه ببار تا سپیدی برفت چشمها را حد اقل نوازش دهد.

ببار برفت را بر سرم تا منجمد شود احساس زیبایی که در قلبم دارم تا نشود تغییر کند این احساس تا خرابش نکند این سردی و سیاهی تا خرابش نکند اما و اگر.

ببار زمستان و رویا را باری دیگر بساز در روحم

بگذار این سومین سپیدی را باز هم در این احساس تجربه کنم.

خوش امدی زمستان

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : صدرا

اما حرفی برای گفتن نیست.

فقط اینجا باران می بارد و زیباست

 
دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : صدرا

امروز از اون روزهاست که دلم میخواد گریه کنم و احساس میکنم تنها ترین ادم منم و احساس میکنم یه جای دنج ندارم که الان به اونجا پناه ببرم و یه هم دم ثانیه ها نیست برام که از دل تنگم براش بگم،اما وقتی تنها فکر میکنم یه ساعاتی از روز رو واقعا تنها هستم و اون هم برای من توی این شرایط روحی عذاب اورتر میشه.

خیلی دوست دارم گریه کنم و جایی و کسی رو ندارم الان سرم رو بذارم روی شونش و دلم سبک بشه پس باز اومدم اینجا و سرمو روی شونه کلمات گذاشتم و از دل تنگم میگم و ابری که روی چشمام بود داره خودش رو سبک میکنه.

چی توی دلمه نمی دونم؟

چی می خوام . . .  ؟

از کی دلم گرفته . . . ؟

اما الان تنهام دوست ندارم کاری بکنم دوست ندارم فکرم مشغول باشه.

اما الان واقعا یه چیز خیلی ازارم می ده و اون هم مسئولیت کار هست خیلی از نظر روحی ازارم میده دائم توی محیط کار بودن، سخته اما چاره ای هم نیست گاهی فکر میکنم برم یه مسافرت تا فکرم سبک بشه اما چه فایده باز هم که همه چیز عادی میشه و خوشی مسافرت هم زهرم میشه.

پس فقط میگم خسته ام.........خسته

دلم هم گرفته و دوست دارم با صدای بلند گریه کنم

 

 

 
جمعه 10 آذر 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : صدرا

یه جمعه ساکت رو داشتم و در خانه تنها بودم. صبح بعد از دوش گرفتن نهار ظهر را اماده کردم و داشتم توی اینترنت برای فردا دنبال یه تحقیق می گشتم تا به استاد تحویل بدم. که تلفن زنگ زد ابجی بزرگه بود و برای شام دعوت کرد و من فکر کردم این بهانه ای هست تا اول برم فروشگاه نزدیک خونش که چند وقته تصمیم بدارم برم و وقت نکردم، که بعد چند دقیقه زنگ زد و خبر داد که ابجی دومی بیمارستانه چون از صبح دل درد داشته و البته گویا چیزی نیست اما من که همیشه نگرانم با همراه اون تماس گرفتم که پسرش جواب داد و گفت دکتر گفته باید آزمایش بده تا معلوم بشه عمل به دلیل اپاندیس نیاز هست یا نه.

وقتی تلفن رو قطع کردم نبود مامان رو کاملا احساس کردم و دلم گرفت 5 تا خواهر باشیم و من الان نگران باشم اگه عمل لازم داشته باشه کی مراقبش باشه مامان دیگه نیست و همسر پدر به هیچ درد نمی خوره و بی دست و پاست(البته دوست داره اینطوری فکر کنیم(البته مهم نیست بدرد خور)). ابجی اولی و سومی و من هم که چهارمی سر کاریم و پنجمی هم که غزلک رو داره چه کار کنم خدا اگه حتی من نرم سر کار عصر کلاس دارم و امتحان ابجی سومی کلا برای مراقبت به کسی کمک نمی کنه و جالبه که چند وقت پیش به دلیل سقط نی نی دو هفته ای اش رفته بود بیمارستان و به دلیل این اخلاقش روش نشده بود به کسی بگه یا شاید هم به خیال خودش به کسی نمیگه که کسی هم به او رو نیاندازد(من اصلا روش او را نمی پسندم). نگران ابجی دومی بودم و تا جواب آزمایش فقط باید صبر میکردیم این خواهر من کلا از دکتر می ترسه و تا حد امکان به پزشک مراجعه نمی کنه پس معلوم میشه خیلی درد داشته که رفته بیمارستان و البته ما خانوادگی در بروز درد صبوریم و ناز زیادی نداریم برای همینه میگم معلومه دردش شدید بوده.

یه ساعت گذشت و زنگ زدم و تماس گرفتم و گویا جواب آزمایش 50-50 بوده دکتر گفته بیمارستان بمونه تا یه یک روز تحت مراقبت باشه اما خواهر ترسو من داشت فرار میکرد بیاد خونه و من مخالفت کردم اما قبول نکرد به این شرط که فردا حتما میره دوباره آزمایش میده.

خدا رو شکر  امیدوارم عمل نخواد چون من کاری که نتونم براش انجام بدم غصه می خورم

 
سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : صدرا