ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 18:43 :: نويسنده : صدرا

می خوام برم سفر و تا چند وقت نمیتونم بنویسم بعدا از سفرم هم مینویسم.

 
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : صدرا

غزل؛ اما یعنی چی و چرا!

تو انتخاب اسمش من پیشنهاد غزل رو دادم چون مامان و باباش هم به خاطر انتخاب اسم مورد نظر دیگری واکنش نشان میدادن. من هم خودمو واسطه قراردادمو انتخاب اسم رو به حالت یه بازی درآوردم برای اینکه این مشکل حل بشه و با انتخاب سه اسم از طرف هر سه نفرمون شروع کردیم تو اولین قرعه انداختن یکی از اسامی من انتخاب شد اوضاع ناجور شد پس یه بار دیگه به خاطر دل خواهرم اما باز از اسامی باباش درآمد اوه اوه خواهرم ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد پس بابا ایثار کرد و یه بار دیگه امتحان کردیم اینبار مامانیش. خوب مشکل حل نشد اینبار اون سه اسم را فقط گذاشتیم وسط و من یکی رو برداشتم این بار هم اسم انتخابی من درآمد و مامان و باباش تسلیم شدن که اسمهای مورد نظر من رو بررسی کنند اسمی که در قرعه کشی درامده بود ((آوا)) بود اسم دوم غزل و اون یکی اسم رو خاطرم نیست. مامانیش گفت آوا زیاد دوست ندارم    {(( غزل ))}   بهتره پس این شیرین و اما بد اخلاق شد غزل.

حالا چرا غزل؟ چون با شروع قصه من غزل هم اورد داستان شد و با اینکه نبود بینمون اما همه جا با ما بود و تو خنده هامون شریک بود گرچه که حال مامانشو میگرفت و حالش خوب نبود.

و حالا این وروجک یکسالش شده و اوج شیرین بازیشه و اینقدر ناز صدای جوجه و کلاغو در میاره که دوستدارم بخورمش  الان عکس ازش تو سیستم ندارم بعدا عکس نازشو هم زمیمیه این پست میکنم.

 
پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : صدرا

 

خیلی پر رویی

 
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 19:36 :: نويسنده : صدرا

تا حالا شده بخواهید کاری و انجام بدید و دوست دارید کسی کنارتون باشه تا یه کم از استرس وجودتون کم بشه.

شما دوست دارید چه کسی کنارتون باشه که اگه کلافه شدی از جواب  اون کارت به خاطر وجود اون شخص و یا دلداریهاش کمی اروم بشی یا بدونی یکی هست کنارت که تو رو تو اون سختی تنها نمیزاره و اگه کارهات گره بخوره یه همدم داری که برای حرفات فقط یه گوش باشه.

من خیلی وقتها نیاز داشتم که کسی کنارم باشه خیلی وقتها از جواب کاری که برا انجامش رفتم دلم گرفت  دوست داشتم کسی کنارم باشه اونم برای من همقدم زندگیمه تا این دلگیری رو تنها تحمل نکنم که برای مخفی کردن چشمای خیسم توی خیابون به کوچه های تاریک پناه نبرم که کسی باشه تا دلداری بده به من از این همه فشاری که تنها دارم تحمل میکنم از این همه استرس و صبر .

همیشه خواستم خودش بخواد و بیاد  و نخواستم به اجبار باشه این دو سال برام پیش نیامده بود اما وقتی گفتم نیاز به همراهی دارم فکر کردم دارم اجبار میکنم و خودم ناراحت شدم و پس باز تنها دارم میرم و باز نگرانی و تنهایی باز تاریکی شب و بی همزبون باز هم ........

دلم گرفته از خودم که .......

هم نفس دوست داشتم باهام میامدی ، آخه میترسم، آخه اگه باز این آزمایش لعنتی بد باشه با کی حرف بزنم تا خالی بشم تا فردا ظهر من که میمیرم تا بیای .تازه اگه بشه برات بگم یا یادمون باشه که یکی از ما نگران و نیاز به اون یکی داره.

خدایا از تو گله دارم، گله دارم، گله دارم، گله دارم، گله دارم، گله دارم، از تو، از تو، از تو، از تو، از تو، از تو، از تو

همیشه تنها قدم زدم همیشه تنها رفتم، یعنی کسی هست که نگران من هم باشه. دردم به چشم نمیاد چون بزرگش نمیکنم اما دیگران هم نمیفهمند چقدر برام سخته که دوست ندارم باز مثل آخر  سال 1383 بشه.

نوشتن بسه باید برم هشت و نیم نوبت دارم و ساعت نه تنها میرم خونه و فقط مهمه که خونه باشم.

 

 
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : صدرا

مرداب به رود گفت :

چه کردی که زلالی ؟!

جواب داد :

” گذشتم "

 
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 16:1 :: نويسنده : صدرا


 

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود.

خداگفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا!


 
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : صدرا

خدا رحمت کنه مادرمو وقتی دعا میکرد همهیشه اولین چیزی که از خدا میخواست ((سلامتی)) بود.

دوران بچگی با خودم میگفتم خوب چرا یه چیز بهتر از خدا نمیخواد! سالم که هستیم!!؟

 اما امروز صبح که باز این درد، دیگه میشه گفت قدیمی به سراغم امد و مرگ برام شده بود خونه ارزو به این حرفش رسیدم واقعا اول سلامتی بعدا هم همه چیزایی که دلم میخواد؛ من اینم دیگه با همه دردی که الان دارم از جاه طلبی نمیتونم دست بردارم.

برای دو روز دیگه بعد کلی انتظار وقت دکتر دارم اگه دردها ازارم نمیداد اصلا نمیرفتم چرا! نمیدونم، شاید میترسم از جواب و نظر دکتر گرچه همیشه میگم برام مهم نیست اما اگر اونی که فکر میکنم درست باشه باید چه کنم ؟ ؟ ؟ 

وقتی دو ماه پیش تو اینترنت سرچ کردم گزینه CA 125  خون رو خودم که اول هنگ کردم 

سرطان خفته 

پای سیستم اشکام بی اختیار میریخت.بعد فوت مادر و برادرم، من که با مرگ میانه خوبی دارم پس چرا گریه کردم مگه اینطوری نمیرم پیش اونا مگه از این دنیا و ادمهاش خسته نیستم پس چرا ؟نمیدونم چرا دلم برا بابام گرفت

شاید هیچی نباشه شاید اشتباه کردم شاید ، شاید!!!

فقط به همقدم زندگیم گفتم و اون باهام مخالفت کرد که اشتباه میکنم و اسرار کرد برم دکتر اما قبول نکردم و گفتم اگه درست باشه "دکتر و معالجه" تازه درمان هم که نداره که چی بشه بذار همینطوری زندگی کنم هرچی خواست بشه به روزش میشه.

اما این دردهای شدید ازارم میده و از یک ماه پیش برای 22 فروردین وقت گرفتم برای دکتر.

 از اخر که همه میمیریم چه فرقی به حالمون زود یا دیرتر بودنش.

اما به قول مادرم خدایا تن سالم و عمر با عضت را از ما نگیر.شکر

 
دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 19:26 :: نويسنده : صدرا

احساس میکنم بعضی رویدادها یا عوامل اینقدر که من فکر میکنم در زندگی با ارزش نیستند.

بعضی مواقع برای مواردی اونقدر خودم رو ازار میدم که روند زندگی برام مختل میشه و بعضی وقتها هم احساس میکنم می تونم از چیزهایی که برام با ارزش هست راحت بگذرم و اتفاقی برام نیافته.

امتحان کردم اما برام سخت بود و چند روز خودم رو، از بهترین روزهای سال خراب کردم.

من طاقتشو ندارم؛ پس نباید بگذارم تکرار بشه.

 
شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : صدرا

تا به حال شده به دلایلی حوصله انجام کاری و نداشته باشید و کسی این رو درک نکنه.

به یک دلیل احمقانه اصلا حوصله انجام کاری رو ندارم و حتی حوصله کسی رو ندارم و به همین خاطر مسافرت با خانواده را کنسل کردم تا کمی توی تنهایی با خودم کنار بیام اون هم چه تنهایی!!

 شام خانم برادرم خودشون رو دعوت کردن منزل ما و اما وقتی زنگ زدن تا امدن رو کنسل کنند بچه ها بهانه عمه رو گرفتن البته عمه که نه کامپیوتر و سیستم عمه رو پدر جان موافقت نمودن که اونها بیان، اومدن اما خسته بودن و خوابیدن که ساعت یک نیمه شب مادرشون هم اومد، باشه ایرادی نداره.

خلاصه صبح تا ساعت یک من درگیر اینها بودم که در این مابین ابجی خانم زنگ زد که اوا چرا نگفتی بچه ها اینجا هستن تا دخترامو بفرستم پیشتون

اخه بابا یک رعایتی یک سوالی ؟ که گویا برای من نیافریدن اجازه گرفتن رو . اخه هر کس برا خودش برنامه ای داره.

من شدم لله بچه ها در روزهای تعطیلی تا بقه که خانه دار هستند به کارهای عقب موندشون برسن.

بعد ابجی جون زنگ زدن، ای بابا باز هم باید دروغ بگم بخدا میخوام تنها باشم اونم تو اتاقم .

یا زنگ یا حرف ای کاش رفته بودم سفر که خیال همه راحت باشه تازه برای سیزده هم همه زنگ میزنن تو میخوای چه کنی

میخام تنهایی فکر کنم درک کنید و اینبار دست از سرم بردارید

 

 
چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : صدرا

امروز از یه دوست و از همقدمم دلم گرفت. بعضی وقتها از این که با کسی هم دل میشم یا از روی دل کاری برای کسی میکنم از خودم بدم میاد ، از اینکه همه از من توقع دارن و من توقعی ندارم یا هر کاری رو وضیفه من میدونن و من باید شرایط همه رو درک کنم از ادمها خسته می شم و از اینکه با ادمها ارتباط برقرار میکنم دلگیر میشم از اینکه اگه از کسی دلخور بشمو بهش بگم بعد تازه اون طلبکار بشه بدم میاد. اینقدر حرف تو دلم هست که باید میگفتم و  بیخیالش شدم. اما هنوز دلتنگیهاش مونده برام.

اخرین روزهای اسفند ماه با وجود کار فراوان و خستگی زیاد شب رفتم پیش دوستم که بیمارستا بود و عمل کرده بود پدر و مادر و زن برادرش رفتن خونه و حتی من نپرسیدم چرا با وجود اینها من بمانم شب سختی بود و او درد داشت صبح ساعت پنج هم بیدار شدم و ساعت هفت  از بیمارستان مستقیم رفتم سر کار و شب مهمانی دعوت بودم که باز ساعت پنج دوستم زنگ زد که بیا پیشم و من ماجرا رو تعریف کردم و تلفن راقطع کردم اما پدرش و خودش به شوخی چند بار به روم اوردن حالا بماند اگه مهمانی هم نمیخواستم برم با خودشون فکر نکردن که شب من استراحت نکردم و از صبح هم سر کار بودم. من با دل اونجا بودم و شب که چندین بار  بیدارم کرد به زحمت چشمام باز میشد اما با مهربونی جوابشو میدادم چون حالشو درک میکردم. اما اونها درک نکردن که اون روز من با چه شرایطی اومدم  که گفتن هم نداره چون خواستم و کاری رو کردم و مشکل همینجاست که این میشه وضیفه من که اگر کاری داشتن و من گرفتار بودم حداقل چند بار به روم بیارن.

همنفس زندگیم هم که بماند، رفت سفر و من هم حرفی نداشتم و مثلا درک کردم و حال بعد از نه روز فردا میاد و وقتی باهاش داشتم برا فردا برناممو هماهنگ میکردم با یه لحن از روی دلخوری گفت باشه تا ببینم،ای بابا!!.

 انگار یکی چنگ به دلم انداخت، بعد نه روز انگار من اصلا دل ندارم  یا نباید توقعی داشته باشم با وجودی که دلم گرفت اما باز خندیدم و گفتم میدونم خسته ای خواستم برناممو بدونم، که بددتر شد و با تندی جوابمو داد.

ایا من مقصر هستم؟ ایا باید با رفتنش مخالفت میکردم ؟  یا همون اول با اکراه بدرقش میکردم که حالا قدر بدونه یا همینطور کارم درسته.

تو رفتار اخلاقی کارم درست بوده اما حالا اگه توقع کنم بعد این روزها برای من هم وقت بذاره کارم اشتباه است

این مسایل هست که دلم را به درد میاره و با خودم میگم من که براشون ارزش قایل شدم پس چرا اینطور جوابمو میدن.

از همه دلم گرفته برای اینه که دوست دارم برم یه جای دور که کسی رو نشناسم و خودم باشم و خودم .

ایا اینکه دوست دارم مثل خودم اگه کاری رو برای کسی می دهم از روی دله اونها هم از صمیم قلب کاری رو برام انجام بدن و منتی نداشته باشن قلطه؟

من چه باید بکنم به کسی محبت نکنم یا از کسی خواسته ای نداشته باشم ؟

از این همه وظیفه که برا خودم درست کردم خسته ام. از ادمها خسته ام. از اینکه روزگارمو این رفتار ادمها خراب میکنه خسته ام.  

 
شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : صدرا

صدای قلبم رو شنید و  بعد از پست ظهر امروز بارها صداشو شنیدم و معذرت خواست که نتونسته تماس بگیره.

دلم باز شد که صداشو شنیدم و فردا هم میاد اما باز هم میخواد بره سفر.

خدا رو شکر که حالش و روزگارش خوبه

 

 
جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : صدرا

دلم براش تنگ شده امروز 4 روزه که ندیدمش و ازش خبری ندارم نمیدونم اوضاع اون چطوره اما واقعا بگم که حالم از سال گذشته تو همین روزها بهتره قبلا نمی تونستم تحمل کنم و حالا کمتر اذیت میشم گرچه که فکرم درگیره اون هست، اما چکنم  اون اینطوریه و به خاطر راحتی خودش هم که شده دیگران رو در نظر نمیگیره و این کار اون باعث شده که دل نگرانیمو کم کنم و میدونم که داره بهش خوش میگذره. چون امکان نداره که حتی لحظه ای وقتش خالی نباشه اون راحتتر از اینه که من فکر میکنم و اون منم که خودم رو خیلی درگیر و وابسته بهش کردم باید منم راحت باشم و خودم رو درگیر این افکار و وابستگیها نکنم .

اما حقا دلتنگش هستم هر چند اون بی معرفت باشه و خودخواه و ....

 
سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, :: 1:14 :: نويسنده : صدرا

.

درسته که کسی رو که در افکارم است کنار خودم ندارم اما در تمام لحظات به فکرش هستم و با وجود محدودیتهایمان باز هم از روزگارم لذت میبرم.

عید را بر سر مزار عزیزترینهایم و در کنار عزیزانم بدون وجود نفسم به شادباش گذراندم و روز نو خوبی را در ابتدا اغاز کردم و امید دارم در سایه وجود همه کسم دومین سال هم قدمیان را جشن بگیریم و بر پایه عهدمان بمانیم و برای هم پلی بسوی شادی باشیم .

دوستت دارم، سال نو مبارک عزیزم