ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 79847
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 20 آبان 1395برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : صدرا

ساده بودم اما سخت

اما چه سخت سادگیم شکست

انچنان سخت که باورهایم همه فرو ریخت

سخت نابود شد همه دلبستگیهایم

سخت بود و ناباورانه

اما سادگیم سختی فروریختن را با تمام وجود درک کرد

انچنان سخت که هر چقدر هم بخوام نخواهم توانست آن همیشگی باشم

سخت لبخند را از لبان بردند و سخت تلاش کردند بتوانند هیچم کنند

ایا از بین رفتن انسانیت من تاوانی دارد

ایا سکوت قلبم سکوتی در پی خواهد داشت

لبهایم بسته است ندارد  دعایی چه به خوبی چه به بدی

ساده بودن بد تاوانی دارد اگر شخستن تاوان ندارد

اخم

 

 
پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : صدرا

ساده بودن خیلی سخته و سخت بودن خیلی تلخه.

وقتی کلی حرف داشته باشی و نگی سخته

وقتی ارزو داشته باشی و حتی نتونی توی خلوتت از خدا اون رو بخوای خیلی سخته

وقتی چیزی رو که دوست داشته باشی به دست بیاری و اما به خاطر مسائلی بی خیالش بشی خیلی سخته

وقتی عزیزی داری که چون نمیخوای ناراحت بشه به خاطرش با وجود یه عالم غصه بخندی خیلی سخته

وقتی همه ارزوهای عزیزت در نبودن تو و بی با تو بودن هست خیلی سخته

وقتی عزیزی داشته باشی و ارزوش یه چیز دیگه باشه خیلی سخته

وقتی احساس کنی اگه بخوای خوش باشی عزیزت یه کم به فکر فرو میره خیلی سخته

وقتی یه عالم حرف دارم با دل شکسته و حتی اینجا نتونم بگم هم خیلی سخته.

و سخت بودن این جور مواقع خیلی تلخه

:(

 
جمعه 16 مهر 1394برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : صدرا

بعد کلی نبودن با کوله بار اتفاقات و خاطرات تلخ و شیرین که گذروندم

جالبه که نمی دو نم چی بگم

شاید چون از نوشتن دور بودم فراموش کردم نوشتن رو

شاید از سکوت هست که نوشتن رو هم برام سخت کرده

شاید به خاطر تغییردر خودم هست که نمی دونم چی بگم

شاید از بس تکرار کردم بی خیال، حرفهام با خودمم هم تمام شده

شاید از بس فراموش کردم ارزو هایم را ارزو کنم حرف زدن را هم فراموش کردم

نکنه چون چیزهایی که میخوام رو حق خودم نمی دونم نوشتن رو که حقم هست رو هم از یاد بردم

خیلی بد هست که وقتی توی فکر هستم دوست دارم حرفهای دلم رو بنویسم تا سبک بشم اما تا امکانات نوشتن رو اماده می کنم هیچی تو ذهنم نیست

من پر از حرف نگفته ام اما راهی برای گفتن نیست :(

 
شنبه 9 شهريور 1392برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : صدرا

به به چه همه تغییرات در این مدت نبود من اتفاق افتاده و مدیریت چه کارهایی کرده که امیدوارم برای نوشتن دل نامه های ما اکانات بهتر شده باشد.

و اما من نمی دانم خدا صدایم را می شنود یا نه، برای اطمینان و سند می خوام بنویسم خدایا:

سپاس از همه داده هایت سپاس، برای عشقم برای لطفت برای اینکه تنهایم نگذاشتی و همواره بودنت را در کنارم احساس میکنم سپاس.

ممنون از داده هایت و لطفت به من

 

 
چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : صدرا

 بالاخره ماه من هم رسید، 
ماه بین دو فصل، ماه اوج زیبایی، ماه اوج لذت از بهار، ماه دوگانه شدن روزها که نمی دونی گرمه یا سرد، بهاره یا تابستون و گاهی حتی پاییز و زمستون و دقیقا این ما خردادیها هستیم که اصلا حالمون معلوم نیست و اطرافیانمون باید سخت مراقب رفتارشون باشن که گرفتار گردباد اخلاقمون نشن، ما نقطه مقابل طبیعت هستیم، نقطه جاذبه و دافعه مون معلوم نیست و از گردباد پیچیده تر و از کوه سختتر اما با روحی بهاری.
ورود به ماه خودمو به همه شما تبریک میگم

 

 
جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:4 :: نويسنده : صدرا

  حالا که شدیم دانشجوی کارشناسی به جای اینکه بیشتر درس بخونم تازه یاد گرفتم چطور دانشگاه و درس را بپیچونم و چه ترم خوبی بود کلا هر درس ده جلسه که سه جلسه اش را هم من نرفتم و حالا دارم پوست خودم رو می کنم به حدی که مغزم هنگ می کنه از درس خوندن اما درست میشه به یمن و مبارکی انتخابات امسال تابستان طولانی داریم و من به قد خودم صلوات می فرستم اگه بخوام ترم تابستانی بردارم 

امسال تابستان پر از خوش گذرانی و اگر نشد به بطالت می گذرونم که دلم لک زده برای گیج زدن از بیکاری و هی برم خونه بقیه و وقتی مهمون داریم بشینم و با خیالت و خوش و بش کنیم.

اما حالا بذار امتحانات 16 خرداد تموم بشه چه کیفی کنم من.

اول که یه مسافرت میرم.

البته قرار بود این هفته بریم که گذاشتیم برای بعد امتحانها البته عزیز دل هم یه عمل خنده دار داره که بعد اون و امتحانها میریم گردش.

البته روحیه ام ویران است که ان را خواهم ساخت.

من باز هم امدم با حرفهام اخه تو فیس بوک نمیشه راحت نوشت اینجا امنیت بیشتره و شعور افراد بیشتره هرچند که همه هم فیس دارن اما اینجا راحتترم.

اونجا همه منو خوب دنبال میکنن.

و چه حرفها که نشنیدم از دوستان خارج فیس بوک.

 
دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : صدرا

سلام خیلی وقته نیامدم و اما هستم و کلی گرفتار هستم.

درس و کار و زندگی.

یه سری تصمیم جدید که کلی ریسک داره و موندم تو انجام دادنش

هستم و کلی گرفتار و دلتنگ نوشتن

 

 
چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:, :: 11:4 :: نويسنده : صدرا

 لحظه ها ارام ارام

می گذرد تا امروز را به روزی دیگر تبدیل کند

  و ما نام نوروز را برای فردا انتخاب کردیم

و کاش فردا مانند امروز برای من تنهایی به ارمغان نیاورد

کاش خنده هدیه بهار باشد بر لبانمان

کاش ارزو هایمان مانند سبزی برگ درختان به انجام برسد

کاش غم برود از دلهایمان

ارزوی شادی و سالی خوش را برای همه دارم 

 

 
چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : صدرا

بعضی وقتها یه دوست خوب که داشته باشی خیالت از کلی چیزها راحته . راحت میتونی برای حل مشکلاتت روی اونها حساب کنی و یا باهاشون درد و دل کنی و خدا رو شکر من این نعمت رو دارم و دور و برم دوستهای خوبی هستن و خیلی راحت میتونم ازشون کمک بگیرم.

فکر کن ساعت هفت صبح دختر بچه و همسر مهربانش رو رها کرد و تا کنار من باشه و کمکم کنه و تا ساعت 3 بعد ازظهر بیرون اتاق عمل موند تا اگه مشکلی بود اون ارامشم بده و کلی هم دوندگی کرده بود و کلی هم خسته شد.

واقعا ازش ممنونم، درسته نتونستم درست ازش تشکر کنم اما میدونم میدونه که زحمتش برام خیلی با ارزشه.

اما اینجا هم میگم دوست خوبم برام خیلی با ارزشی و حیف که دیگه برای کلاسها با هم نیستیم.

اما جالبه یکی مثل اون همین جلسه اولی خودش رو معرفی کرد که گیر چسبیده به ردیف اول و سر نبش و به زحمت تونستیم از صندلی بلندش کنیم وقتی بچه ها به دلیل دیر امدن استاد کلاس رو تعطیل کردن و تا جایی که من ازش برداشت کردم تا خود ساعت 8 موند تو دانشگاه تا همه برن بعد اون بره.

بچه ها همه گفتن جفت سمانه هست این خانم البته از نظر حضور در کلاس. عزیزم بدون با این توصیف همیشه یادت تو کلاس با ماست.

اما تا بحال یه چیز رو می دونم که بهت نگفتم و اینجا میخوام بگم و چه جالبه که امروز روز عشق و احساس هم هست پس بذار  بهت بگم که دوست دارم شاید بعضی از اخلاقامون با هم فرق کنه اما باز هم دوستت دارم و یکی از بهترین دوستهای من هستی.

اما به یه چیز اعتقاد دارم که قبلا هم گفتم و الان هم میگم

(( خر خون))

 
شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : صدرا

اره دیگه سخت نیستم.چند وقته که با یه تلنگر کوچیک راحت میشکنم. چشمام خیلی وقته که راحت بارونی میشه. دیگه اونقدر راحت خم میشم که دوست دارم راحت همه چیز رو بذارم و برم. راحت کم میارم. راحت از کوره در میرم .و امروز باز شکننده تر شدم وقتی شنیدم عملم موفق نبوده و دکتر اصلا نتونسته کاری برام انجام بده.

امروز تو چشمام نگاه کرد و گفت نمی تونم در مورد مریضیت نظری بدم و کاری نمیشه برات کرد باز هم عکس باز هم انتظار باز هم برو تا بعد نتایج عکات بیا ببینم چته و تازه بعد عکس هم بگن: نشون نمیده ، معلوم نیست.

دیگه واقعا خسته شدم بعد 2 ماه انتظار و تو نوبت بودن بعد کلی ماجرا برای تهیه سرم عملم بعد اون همه استرس حالا که بهم میگن فایده ای نداشت دیگه میگم پس بمیرم و واقعا دوست دارم بمیرم .

 

 
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : صدرا

به سلامتی یا نا سلامتی من فردا که میشه 15 بهمن یه عمل مختصر دارم که البته بیهوشی هست و هزار . . .

پس یه وقتی اگه دیگه از من خبری نشد این خونه را یه بیغوله محسوب نکنید بگذارید بمونه خونه خاطره های من.

گرچه میاید و میرین و حرفی برای گفتن ندارید اما همین بودنتان دل من را خوش میکرد به بودن.

اینجا من راحت بودم و هر وقت هر حسی داشتم و هم زبونی نداشتم اینجا برای من پناه بود و خیلی هم به این نمانده که بشه یک سال که من هم همراه همه شما شدم در این محافل مجازی و دوستان خوبی هم در این مدت پیدا کردم که از آشنایی با انها خوشحالم.

خلاصه اگر نیامدم باز که بدرود و اگر سالم هم ماندم در اولین فرصت ماجرا را خواهم نوشت.

اما باز هم التماس دعا دارم برای بهبودی.

 
چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : صدرا

چه کنم جدیدا خیلی حساس شدم قرار بود شاد بنویسم و شاد زندگی کنم اما اینقدر لوس شدم که دیگه نمی تونم جلو اشکمو بگیرم تا لجم در میاد گریه میکنم امروز باز داشتم از اعصاب خوردی میترکیدم فکر کن دکتر یه سرم برای عملم نوشته بود که کسی تو این شهر داغون اسمشو حتی نشنیده بود داروخونه حلال احمر و امام و  22 بهمن که کلا گاگول، نمی دوستن سرم خوراکی هست یا تزریقی رفتم حتی تو بخش بیمارستان اونها هم گیجتر.

از مسئول داروخونه حلال احمر می پرسم از کجا این دارو رو تهیه کنم با بی توجهی میگه نمیدونم هی چی میگم بابا از سوپر بگیرم خوب بگو تا برم دنبالش فقط میگفت بیرون اخه اینجا ناصر خسرو نداره که برم بازار ازاد. دوست داشتم همچین بزنم تو صورتش که شیشه عینک جای لنز رو تو چشاش بگیره خلاصه رفتم کالای طب البته خودم چند تا رو رفتن تا میگم سرم گلایسین میخوام طرف برگشته میگه ((ها))

ای کاش میشد بگم درد. اما سکوت کردم و پرسیدم نداری میگه برو داروخونه دوست داشتم بگم خفه اما باز هم دندونهامو رو هم فشار دادم.اومدم بیرون یه پارک تو کوچه فرعی بود رفتم اونجا زنگ زدم به دوستم که شوهرش کالای طب داره دوستم وقتی کلافگی منو دید گفت تو برو به کارهای دیگت برس اونجا رو همه شوهرم میشناسه خلاصه از همه همکاراش پرسید بودحتی داروخانه و بیمارستان اما کسی نشنیده بود اسم این سرمو. تا بالاخره کشف شد 6 ماهه که اصلا تولید نشده و نیست تو بازار برگشتم رفتم بیمارستان که حداقل داروی مشابه رو اسمی بگیرم ساعت 11/5 بود همه رفته بودن از یه دکتر دیگه پرسیدم میگه چون نیست گفتیم خودتون بگیرین

و تا نیارین هم عمل نمیشین تا باز این سرم بیاد تو بازار . ای بابا یعنی سرم نمکی کارشو نمیکنه نمی دونم فردا بیا دکترت هست بپرس.

بمیرین همتون بمیرین اخه درد همه تو سرتون من توی این تحریم درد بکشم به جون کی نفرین بفرستم تا کی باز دارو تولید بشه.

حالم داشت بهم میخورد رفتم پیش متخصص بیهوشی برای تست اقا باید ساعت 11 میامد ساعت 11/20 بود هنوز نیامده بود بعد اون دکتر دیگه که باید تا 12 میموند مریض اومده بود و دکتر رفته بود مریض پرسید مگه دکتر تا چند هست منشی گفت 12 و هر سه ساعت و نگاه کردیم 2 دقیقه ار 12 گذشته بود معلوم نبود دکتر کی رفته.

از چی حرص نخورم

اما بالاخره دارو رو تونستم از یکی از بیمارستانهای تهران از بخش جراحی پیدا کنم و قرار شد برام بفرستن و من فردا می خوام برم روی دکتر رو کم کنم که تونستم پیداش کنم.

یک شنبه عمل دارم برام دعا کنین.

 
چهار شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : صدرا

یعنی عاشق اینم که شب امتحان همه میان میریزن خونه ما و قصدی هم برای رفتن ندارن و وای به روزی هست که به یکی بگم امتحان دارم چند وقت نیاید خونه ما به همه جاشون بر می خوره حالا هفته گذشته که من بیکار بودم و منتظر مهمون ازشون خبری نشد ولی امروز همه زنگ زدن که چون خیلی وقته نیامدیم میخواهیم بابا رو ببینیم خوب شد گفتم امتحان دارم و دیر بیاین از هفت به صورت سیانسی اومدن و موندن و ساعت 12 شب به زور که فردا باید برن سر کار رفتن تو دلم میگفتم خوب شب هم بمونین دور همی خوش میگذره بدرک که فردا شاید خسته برین سر کار چطور من هر نمره ای بگیرم جوابتون اینه که در طول ترم می خوندی.

چی جواب بدم همه جمعه ها که خونه در اختیار اوناست و همه هفته را هم من سر کار هستم کدوم طول ترم من خبر ندارم میگن شبها خوب یکی نیست بگه شما اخر شب حوصله خوندن یک کتاب طنز رو دارین که من بشینم تا پاسی از شب درس بخونم.

وجدانتون رو شکر دمتون هم گرم امشب هم حالمو گرفتین تازه شام هم باید بمونن و منم که کلا دارم مگس می پرونم از بیکاری وظیفم هست.

خدا رو شکر اومدن و رفتن اگه بگم نیاین میگن از ادم بدوری.

بابا یه روز تعطیل هستم میخوام بخوابم و به کارهای عقب افتادم برسم یه روز اون یکی میگه بیا بریم بیرون بگم نمیام بچش میگه خاله لوسی دارم برم هم که همش حرص می خورم و شب هم باید خسته بیایم خونه تازه شام میان اینجا اقا ما نهار نخواستیم برین میخوام بکارهام برسم نمیگم نیان اما ناراحت نشن اگه میگم یه روز نیاید و من کار دارم یا امروز حوصله ندارم بیام خونتون چون شما که برای خودتون برنامه ریختین و ناراحت میشین من برنامتون رو خراب کنم من هم برنامه دارم و دیوانه میشم از بس برنامه هامو خراب میکنین.

یه چیزی بگم بین خودمون بمونه از دست این کاراشون بعضی وقتها که زنگ میزنن برای اینکه اسایشم رو خراب نکنن جواب تلفنشون رو نمی دم و همچین کیف میکنم که نگو تا اونها باشن وقتی کار دارن برن و پیداشون نشه و وقتی الاف هستن خراب نشن رو سر من

 
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : صدرا

به خاطر اون و همه شما و خودم حالا هم که حالم خوبه می نویسم تا بشه دلنوشته و نشنوم (غم نامه هایت).

وقتی این احساس زیبا رو دارم فکر میکنم از تک تک سلولهای بدنم این شادی رو همه میتونن ببینن. خودم هم یه جورایی پر از انرژی هستم شاید اتفاق خاصی دور و برم نیافتاده باشه اما من فول هستم و با همه خوش هستم و اگه هر اتفاقی هم بیافته باز هم من خسته نمیشم. الان هم من این احساس خوب رو دارم و دوست دارم بنویسم که به خاطر اوست که من این احساس رو دارم همون که همیشه گفتم برام حکم یه قایق نجات رو داره هر چند بگن یه قایق پارویی هست و رفتن با او زحمت داره اما همین قایق نصف و نیمه همونی هست که مرا در بدترین زمان نجات داد و باعث شد بشم همینی که هستم و هرچند که خودم هم سعی کردم اما به خاطر  اون کوه پشت سرم بود که از طوفان نترسیدم و از خدا به خاطر هدیه دادن او به من ممنون هستم 

(((( ای بهترین اتفاق زندگی من تو همان دلیلی هستی که به دنبالش بودم که چگونه و چرا زندگی را انتخاب کردم با تمام سختیهاش))).

ماندم که چرا تا به حال نگفته بودم اوست که باعث لبخند من شده اوست که غم چشم هامو از من گرفته چرا قصه خودمو تعریف نکردم؟ که چی شد از یه ادم که غم غریبی توی رفتارش بود حالا شده کسی که همه تحسین میکنن اراده منو، وقتی که یه نفر باشه که همه توانایی هایی که داری و یه عده سرکوبشون کرده بودن رو به یادت میاره و حتی اونها رو بیش از حد تحسین میکنه میشم اینی که شدم و اما باز هم به این رضایت نمیده و باز هم داره منو به جلو هول میده.

برای همه همراهی هایت ممنونم.

من هستم تا باشی

 بدون تو من هیچم، چون از یاد نخواهد برد همه بودنت را وقتی پر از غم بودم وقتی به من فهماندی که  با تصمیم پدر کنار بیام وقتی از همه خسته بودم و تو با صبر همه چرندیاتم رو گوش میکردی وقتی با تمام مشغله ات تا دیر وقت برایم وقت می گذاشتی تا کمتر احساس تنهایی کنم وقتی با تمام هیجان از درسهام میگفتم و تو تشویقم می کردی و نگذاشتی کمبودی را احساس کنم و و و . . . 

به خاطر بودنت ممنون

نه سالگردی نزدیکه و نه تولدی فقط عشقی را که در قلبم جاریست را تصمیم گرفتم بازگو کنم.

همدم من، همه دمم از گرمای وجود توست.

  

 
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 1:27 :: نويسنده : صدرا

همچین هیجان زده شدم وقتی از سفر امدم و تعداد 60 نظر را در جعبه پیامهای وبلاگم دیدم خوشحال شدم یه نموره فکر کردم دوستان جدید پیدا کردم یا دوستان سابق نگرانمان شدن هی همچین خورد تو پرم که هر 60 تاش تبلیغات بود اون هم پیامهایی که ربطی به وبلاگ من نداشت و بعد کلی الافی برای حذف دست به دامن مدیریت وبلاگ شدم تا این پیامها رو برام حذف کنن تا الکی ذوق مرگ نشم.

فکر کن خب خدایی

ضد حال بود کلی

 

 
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : صدرا

من تازگی رو دوست دارم پس تازه میکنم این وبلاگ را تا دلزده نشوم خودم

نظر شما چیه؟

 
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : صدرا

زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من
زندگی پینه ی دست پدر است
زندگی مثل زمان در گذر…

زندگی در کنار با تو بودن است

زندگی به قشنگی انتظار دیدن توست

زندگی را با تمام فراز و نشیبش دوست دارم

 
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : صدرا

عشق وجود و همه هستی و با این امر می توان همه مشکلات را با قدرت وصف نشدنی پشت سر گذاشت و مشکلات عشق خود هم شیرین و زیباست

زیباست این احساس و اینکه بدانی کسی به فکر توست و کسی هست که تو لبخندش را دوست داری و برق چشمانت از لبخند او ایجاد میگردد.

صدایش دلنشین و بحثهایتان خاطره و و و

خدا را به خاطر این هدیه زیبا سپاسگزارم

 
یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : صدرا

قبل از سفر دوستی گله کرد که برو سفر تا کمی شاد باشی و شاد بنویسی.

حالا میخوام بگم من شاد برگشتم تا ببینم زمانه میذاره من شاد بنویسم یا من.

فعلا بعد از سفر درگیر امتحانات هستم و بعد هم که ....

بگذار شاد بنویسم

جای همه خالی بود و هوا هم که بهشت کلا من کیش رو خیلی دوست دارم و هر وقت برم اونجا اروم میشم و پر انرژی برمیگردم.

 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : صدرا

کامم را با تلخی پر میکن تا شاید از یادم برود کار این روزگار، این تلخی

 را برای خودم شیرین میکنم تا فراموش کنم چه بر سرم دارد میاید، تا از

یاد ببرم تمام سختیهایی که داشتم و ندید گرفتم و الان همه را به یاد

اوردم. کاش این گیج بودن همیشه بماند تا به یاد نیاورم که چه ها

می شنوم.

انقدر که این روزها اشک ریختم بعد فوت برادرم اشک نریخته بودم.

کاش این تلخی این خاطره را از یادم ببرد

خدایا ازت دلگیرم

 

همه من امشب نادیده گرفته شد

 

آه چه برسرت امد ای دل امشب

از انسانها میترسم

 

انها که خنده مرا دوست دارند و اشکم را ادا می دانند

 

کاش او تکرار نمی شد

 

کاش باز فریب نخورده بودم

 

کاش توهم را با حقیقت اشتباه نگرفته بودم

 

کاش ان روز که برادرم رفت و همه گمان میکردند من نیز در پی او

خواهم رفت من هم رفته بودم

این بازی را با من نمیکردی

 

کاش من نبودم

 

کاش ای خدا اگر هستی کمی از رحمانیتت را هم میدیدم کاش فقط

برایم جبار نبودی

 

کاش با حرف ابلهانه یک نفر اینطور همه احساسم زیر سوال نمی بردند

 

کاش بتوانم روی تصمیمم بمانم

 

کاش این سردی تمام شود

 

آه از دلم، چه بر سرت امده این روزها و چه کشیدی امشب

 

اه که این تلخی امشب برایم چه شیرین است

 

کاش یه گوش برای شنیدن دردهایم بود

 

کاش به این دل ترک خورده ام لگد نمیزدی

 

کاش تا این حد بد نمی شدی

 

کاش فراموش کنم این طعنه ها را

پی نوشت:

ان چنان نماند و این چنین نیز  نخواهد ماند.

سفری که رفتم برام خیلی خوب بود کمی از همه چیز دور شدم و به همه چیز فکر کردم شاید خیلی چیزها عوض نشد اما من با ارامش برگشتم. و می تونم با مسائل کنار بیام چون همه چیز مثل سابق هست اما من ارامتر هستم و اماده برای نبرد با زمانه 

 


 
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : صدرا

خوشحال شدم بعد این همه مدت یک پزشک برام وقت عزیزش رو داره حدر میکنه 20 روز گذشته بهم نامه داده بیا بیمارستان تا یه ازمایش خودم ازت بگیرم و مطمئن بشم بعد لازم شد عمل میکنم. بعد 5 روز رفتم بیمارستان و منو دیده میگه:( عزیزم امروز عمل زیاد دارم برو برای 5 شنبه دیگه بیا) اونقدر عجله داشت که زود رفت و نشد باهاش صحبت کنم . پس دوشنبه وقت گرفتم رفتم مطبش وقتی از اوضاع جسمیم براش گفتم ابروهاش چسبید به سقف مطبش و با تاکید زیاد تصمیم به عمل گرفت و باز نامه داد برای دوشنبه هفته اینده اما این بار گفت یه روز زودتر بیا تا وقت حتما برات بزارن برای دوشنبه و امروز یک شنبه هست و من ساعت 8 بیمارستان بودم قسمت حسابداری که مثل احمقها به نامه نگاه کرد رفتم سر پرستاری بعد از یک ربع خانم سر پرستار نمیدونم از کدوم اتاق اومده بیرون البته یکیشون هم ابدارخانه با ارامش زیاد در حال صرف صبحانه بود(به درک که کسی باهاش کار داره بمونه تا خانم بعد از درد دل با همکارش- صداشون رو میشنیدم-  و خوردن نون مفت تشریف بیارن) خلاصه من در طی طریق کردن خسر پرستار در سالن تونستم باهاش حرف بزنم.

نامه رو از دستم گرفت و رفت پیش دکتر اومده بیرون میپرسه صبحانه خوردی میگم اره باز میره داخل بعد ده دقیقه میاد بیرون و میگه:(عزیزم اگه صبحانه نخورده بودی امروز عملت میکردن چون فردا فقط تو برا عمل هستی باید صبر کنی یا تا عصر یک نفر دیگه عمل لاپراسکوپی داشته باشه یا باید صبر کنی برای هفته دیگه( میگم اگه تا هفته دیگه کسی نیامد با لبخند جواب میده یا هفته های بعد و بعد به حساب خودش شمارمو گرفت تا بهم خبر بده خیلی جلوی خودم رو گرفتم که درشت بهش نگم که نامه تو دستمه و دکتر خودش تاکید کرده و یادش رفته که به من گفته دوشنبه عمل تازه گیرم که من الان صبحانه نخورده بودم مگه امادگی دارم تازه تنها هم امدم کی رو الان از کدوم نقطه شهر بکشم اینجا زدی همه برنامه ریزی یک هفتهگی من رو خراب کردی الان ظرف 5 دقیقه همه چیز برام هماهنگ میشه.زهی خیال باطل.

اما نتونستم جلوی اشکهامو که برای حماقتم که بالاخره یکی حرفم رو جدی گرفته بگیرم و تا الان به اشاره ای سرازیر میشن بعد از دو سال از این دکتر به اون دکتر و هر کدوم جواب سر بالا حالا این یکی ببین چطور با من بازی میکنه فکر نکنین بچه ام یا به قول یکی با وجود سختیهای بدتری که پشت سر گذاشتم و محکم بودم حالا برای این مسئله این طور اشک میریزی.

اره کم اوردم خسته شدم

در طی این مدت وقتی یه دکتر چرند میگفت بیخیال مریضیم میشدم اما باز درد امان نمیداد الان دیگه این بازیها با اعصابم بازی میکنه هی کارهاتو هماهنگ کنی و باز بگن شاید هفته اینده ترس و استرس رو تازه اگه بی خیال بشم.

دو سال درد بکشی و بگن ژلوفن استفاده کن.

بابا اگه بگن سرطانه ادم راحتتر تا ندونه چه مرگشه .

حالا شما جای من اگه بودید یه پست نمی گذاشتید که از اول تا اخرش هر چی ناسزا بلد بودین رو به دکتر های عزیز نسار نمی کردید.



پی نوشت: با عرض پوزش از دوستان پزشک وبلاگیم خواهشا شما دیگه بپذیرید این حالم نه از بچگیمه نه از هر نسبت دیگه که پیش خودتون شاید بمن بدید و به من حق بدید که تازه با این همه فشار عصبی که من دارم تحمل میکنم باز هم بی احترامی نکردم به کسی.

پ.ن.2. شاید این بار هم بیخیال بشم و البته این بار دیگه اصلا هر چی بشه دیگه دنبالش نمی رم. چون دیگه طاقت این مسخره بازی و کلاس گذاشتن این دکتر ها بشم.

پ.ن.3. همچین دوست داشتم بگم مرگ عزیزم وقتی لبخند میزد و میگفت عزیزم تمیشه برای یه نفر برن اتاق عمل و باز هم بگم خوب دارم پولش رو میدم نمیشش برای چی هست بیشتر می خواد بناله تا حلقش رو پر کنم از زیر سنگ هم شده براش میارم.


خیلی عصبی هستم

خیلی

آیا من حق دارم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 14:15 :: نويسنده : صدرا

توهم گرفته من رو. بعد از اعلام نتایج کنکور سراسری امر به من مشتبه شده که عالم کامل هستم و با اعتماد به نفس امروز کنکور علمی کاربردی را هم شرکت کردم اما با همون جو گیری کامل از حالا میگم قبول هستم.

بماند تا جواب کنکور خبرش را خواهم نوشت.

آهای، آدمها؛ من بعد از ده سال سکوت امده ام تا پلهای نرفته را بسازم پس از سر راه من کنار روید تا صعود کنم که نقطه ای که جای من بوده و هست.

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 14:9 :: نويسنده : صدرا

بالاخره جواب کنکور امد و من قبول شدم. کی فکر میکرد بعد از این همه فاصله از دیپلم تا حالا بتونم اینطور تخته گاز برم و بدون وقفه برم کارشناسی.

از خدا و کسی که راه موفقیت رو برام باز کرد ممنون هستم.

عزیزم بدون که سپاسگزارت هستم و این پشت کار برای جبران دلگرمی های توست.

برای همه خوبی هات ممون.

 
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : صدرا

بالاخره دکتر تصمیم گرفت مریضی منو جدی بگیره.

و قراره دوشنبه عمل کنم. اما گویا خیلی پیچیده نیست اما من باز هم میترسم بعد این همه درد و مشکلاتی داشتم تا ببینیم چی میشه. اونها مجاب شدن دیگه فقط راه فرار خودشون که می گفتن عصبی هست، نیست و یه موردی هست برای دلدردهای من و اعتراض من از مشکلاتم.

برام دعا کنید خیلی کلافه هستم و نفهمیدن دکتر ها بدجور کلافه ام کرده و وقتی میگن موردی نداری دوست دارم با ناخنهام چشماشون رو در بیارم و بگم بیا حالا ببین چیزیت نیست که چشت درد میگیره  خوبه درد من رو ندید می گیره خوب جرات داشته باشید بگین من متوجه نمیشم و کار بلد تر از خودتون رو معرفی کنین. اما معمولا ما ادمها کسی رو بالاتر از خودمون قبول نداریم یا برامون عذاب کسی مهم نیست.

کاش رفتارهای ما عوض بشه.

 
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : صدرا

چند وقته حتی نوشتن رو هم فراموش که نه وقت نمی کنم حتی سر بزنم و افکارم رو خالی کنم خیلی حرف دارم و وقت ندارم پایان سال مالی و بازدید دوباره بازرس وقت برای کارهای خودم نمیگذاره تازه پنجشنبه هم امتحان دارمو اصلا نخواندم وای اصلا وقت ندارم.

 
چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : صدرا

تمام شد و نشد که بارانی زیبا ببارد .

کاش باریده بود آسمانت پاییز، کاش این دلم در بارش بارانت شسته می شد. کاش این ابرها که دل اسمان و حال من را سیاه کرده می بارید تا سبک شود دل هر دوی ما کاش می بارید بارانت تا پاک شوند این مردم از این همه شک و تردید کاش می شد نباشد این اما و اگر ها.

کاش کاش کاش

اما تو ببار ای زمستان.

بر حال این روزگار سیاه ببار تا سپیدی برفت چشمها را حد اقل نوازش دهد.

ببار برفت را بر سرم تا منجمد شود احساس زیبایی که در قلبم دارم تا نشود تغییر کند این احساس تا خرابش نکند این سردی و سیاهی تا خرابش نکند اما و اگر.

ببار زمستان و رویا را باری دیگر بساز در روحم

بگذار این سومین سپیدی را باز هم در این احساس تجربه کنم.

خوش امدی زمستان

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : صدرا

اما حرفی برای گفتن نیست.

فقط اینجا باران می بارد و زیباست

 
دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : صدرا

امروز از اون روزهاست که دلم میخواد گریه کنم و احساس میکنم تنها ترین ادم منم و احساس میکنم یه جای دنج ندارم که الان به اونجا پناه ببرم و یه هم دم ثانیه ها نیست برام که از دل تنگم براش بگم،اما وقتی تنها فکر میکنم یه ساعاتی از روز رو واقعا تنها هستم و اون هم برای من توی این شرایط روحی عذاب اورتر میشه.

خیلی دوست دارم گریه کنم و جایی و کسی رو ندارم الان سرم رو بذارم روی شونش و دلم سبک بشه پس باز اومدم اینجا و سرمو روی شونه کلمات گذاشتم و از دل تنگم میگم و ابری که روی چشمام بود داره خودش رو سبک میکنه.

چی توی دلمه نمی دونم؟

چی می خوام . . .  ؟

از کی دلم گرفته . . . ؟

اما الان تنهام دوست ندارم کاری بکنم دوست ندارم فکرم مشغول باشه.

اما الان واقعا یه چیز خیلی ازارم می ده و اون هم مسئولیت کار هست خیلی از نظر روحی ازارم میده دائم توی محیط کار بودن، سخته اما چاره ای هم نیست گاهی فکر میکنم برم یه مسافرت تا فکرم سبک بشه اما چه فایده باز هم که همه چیز عادی میشه و خوشی مسافرت هم زهرم میشه.

پس فقط میگم خسته ام.........خسته

دلم هم گرفته و دوست دارم با صدای بلند گریه کنم

 

 

 
جمعه 10 آذر 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : صدرا

یه جمعه ساکت رو داشتم و در خانه تنها بودم. صبح بعد از دوش گرفتن نهار ظهر را اماده کردم و داشتم توی اینترنت برای فردا دنبال یه تحقیق می گشتم تا به استاد تحویل بدم. که تلفن زنگ زد ابجی بزرگه بود و برای شام دعوت کرد و من فکر کردم این بهانه ای هست تا اول برم فروشگاه نزدیک خونش که چند وقته تصمیم بدارم برم و وقت نکردم، که بعد چند دقیقه زنگ زد و خبر داد که ابجی دومی بیمارستانه چون از صبح دل درد داشته و البته گویا چیزی نیست اما من که همیشه نگرانم با همراه اون تماس گرفتم که پسرش جواب داد و گفت دکتر گفته باید آزمایش بده تا معلوم بشه عمل به دلیل اپاندیس نیاز هست یا نه.

وقتی تلفن رو قطع کردم نبود مامان رو کاملا احساس کردم و دلم گرفت 5 تا خواهر باشیم و من الان نگران باشم اگه عمل لازم داشته باشه کی مراقبش باشه مامان دیگه نیست و همسر پدر به هیچ درد نمی خوره و بی دست و پاست(البته دوست داره اینطوری فکر کنیم(البته مهم نیست بدرد خور)). ابجی اولی و سومی و من هم که چهارمی سر کاریم و پنجمی هم که غزلک رو داره چه کار کنم خدا اگه حتی من نرم سر کار عصر کلاس دارم و امتحان ابجی سومی کلا برای مراقبت به کسی کمک نمی کنه و جالبه که چند وقت پیش به دلیل سقط نی نی دو هفته ای اش رفته بود بیمارستان و به دلیل این اخلاقش روش نشده بود به کسی بگه یا شاید هم به خیال خودش به کسی نمیگه که کسی هم به او رو نیاندازد(من اصلا روش او را نمی پسندم). نگران ابجی دومی بودم و تا جواب آزمایش فقط باید صبر میکردیم این خواهر من کلا از دکتر می ترسه و تا حد امکان به پزشک مراجعه نمی کنه پس معلوم میشه خیلی درد داشته که رفته بیمارستان و البته ما خانوادگی در بروز درد صبوریم و ناز زیادی نداریم برای همینه میگم معلومه دردش شدید بوده.

یه ساعت گذشت و زنگ زدم و تماس گرفتم و گویا جواب آزمایش 50-50 بوده دکتر گفته بیمارستان بمونه تا یه یک روز تحت مراقبت باشه اما خواهر ترسو من داشت فرار میکرد بیاد خونه و من مخالفت کردم اما قبول نکرد به این شرط که فردا حتما میره دوباره آزمایش میده.

خدا رو شکر  امیدوارم عمل نخواد چون من کاری که نتونم براش انجام بدم غصه می خورم

 
سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : صدرا

 
سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : صدرا

دروغ نمی گم؛

چند روزه تو خودم هستم چند روزه که مثل همیشه نیستم، خندهام واقعی نیست. چند روزه از اینی که هستم بدم اومده راستشو بخوای چند روزه دلم شکسته.

چند روزه به زحمت جلو اشکمو می گیرم. چند روزه از همه چیز سیرم. چند روزه هوای ابری شهر چنگ به دلم می اندازه.

وقتی روحم کسله بدنم خواب الود میشه و الان چند روزه که خیلی زیاد می خوابم و جایی رو برای گردش کردن دوست ندارم.

و چند روزه که غمی مثل کوه سنگینه تو قلبم که حتی نمی تونم برای کسی از اون بگم.اخه چند روزه حرف تو روی قلبم سنگینی می کنه که حتی نمی تونم از اون حتی با خودت حرف بزنم.حرفت برام خیلی سنگینه و هنوز نتونستم فراموشش کنم که حتی با زمزمه کردن هر روزه  اون بیشتر و بیشتر فرو میره تو قلبم این خنجری که دسته اش در دست توست و حتی شاید خودت هم یادت نیاید اما دل من بد جوری از اون گرفته.

 موندم که چی درسته.

من رو نمی تونید بیدار کنید دوستان چرا که خودم رو بخواب زدم. پس زحمت نکشید.

 

 
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : صدرا

تا جایی که من یادمه و شنیدم عشق ابدی بود و فراموش هم نمی شد و داستان ان نسل به نسل منتقل میشد. حالا یا آن مجنون و ان فرهاد ها قلبشان را دائم جایی نبسته بودند که عشقشان ابدی شد یا ان لیلی و ان شیرین ها از جنس دیگری بودند.(البته شیرین که خسرو را داشت و لیلی هم که مجنون رو دیوانه فرض میکرد). جالب هست که من  تازه گی از یکنفر شنیدم که عشق موقت است و چیزهایی از جنس ابد ان را پوشش میدهند که دیده نشود. پس باید این عشق را درباره اش اندیشید چون احتمالا عشق نیست و فرد دچاره توهم شده.

عزیزم برو معنی عشق رو درک کن ببین می توانی همچون  مجنون شوی و  بادیه پیمایی کنی یا که فرهاد شو تا کوه را بشکافی تاز ان وقت شیرینت با خسرو به بازدید کار تو بیاید  و تو باز هم دیوانه اش باشی، بعد ببین باز هم عاشقی.

(یادتان گرامی ای مجنون و فرهاد و ویس و رامین با احترام زیاد به قلب با محبتتان)

کاش عشق حرمت داشت

 

 
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : صدرا

وقتی یکی زبون خوش حالیش نباشه یا باید سرش داد بزنی یا دیگه بهش اهمیت ندی و حرفهاشو نشنیده بگیری.

چند وقت پیش می خواست بره سفر و اومد از من لباسی رو قرض خواست و من از روی مهربانی یکی از اونهایی که لازم هم داشتم و جنسش هم نخ بود و مثل اون هم برام پیدا کردنش سخت بود رو بهش دادم. خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــــ به سلامتی رفتند و بعد از 15 روز برگشتند و ما هم بابت به سلامت رسیدنشان شاد هم بودیم و فراموش کرده بودم که چه به او داده بودم تا بعد از ده روز از امدن رفتند به ولایت و این هم بماند باز هم ده روز گذشت یه روز لباس مشابه آن را پوشیدم برم بیرون که وقتی اون رو دید با یه بی تفاوتی گفت اون که به من داده بودی رو پاره کردم و بقچه کردمش حالا قیافه من جالب بود دیدنش، بهش میگم چرا می گه اخه جنسش بد بود منم پارش کردم و گذاشتم ولایت، میگم ده روز تو خونه بودی چرا از من نپرسیدی می خوامش یا نه در ثانی مگه من خودم نمی تونم بندازمش دور، حالا چرا پارش کنی دوست داشتم دهنم رو باز کنم هر چی از دهنم در میاد بهش بگم تازه با یه حالتی میگه پول میدم برو بخر، میگم هنرمند من الان اراده کنم ده تاشو می تونم بخرم اما مثل اون و از اون جنس نیست که بخرم اصلا قیمتی نداره ادم حسابی.

 تو از کی تا حالا جنس شناس شدی، ببخشید که لباسی از جنس ابریشم ندادم بهتون اخه یادم رفته بود که تو ابریشم پوشی.

ولی در کل این آدم معنی قرض رو نمی دونه و هر چی بهش بدی پشت گوشت رو دیدی اون رو دیدی و همیشه به عبارتی می خواد خر مرده نعل کنه و بدتر از اون اینه که از مال تو چه خوب می بخشه و به دیگران هدیه میده و تمام وسایل منو به من دید نداره و میگه تو برو جدید بخر این رو بده به من که با تمام حماقتش هدیه بده که بگن چقدر این آدم دست و دلبازه و کسی نمی دونه داره پول تف میزنه که نمی دونم به کجا برسه.

بماند که این در طی چند ماه اخیر این دومین باره که از امانت دادن چیزی به کسی به غلط کردن افتادم آهای احد الناس اگه از من قرض بخواین بهتون هیچی نمیدم و راحتترم بگم ندارم تا اینکه اینطور حرس بخورم و اون یکی چون خوشش اومده ازش به دروغ بگه پاره شده و این یکی برای اینکه ببخشه به کسی دروغ میگه حالا من که راضی نیستم برای هیچ کدوم مهم نیست اون که جلوی خودم می پوشه و ابله برای اینکه صاحبش بشه کوتاهش کرده و فاتحه ریختش رو خونده.

من می خوام خوب باشم اما اگه اینها گذاشتن. اما بمیرن این دو نفر دیگه برای من رفتن تو لیست سیاه اون اولی که طماع هست بماند و این دومی که خودش رو میزنه به خریت چه کنم

اوه الان یادم اومد که براش یه لباس خوب کادو اوردم از کیش ابله پوشید و رفت ولایت که پز بده بخشیدش و گفت گم کردم (اخه تو اتاق 8 متری کجا گمش کردی)و بعد از سادگیش به یکی گفت که داده به خواهرش و نتیجه اخلاقی این شد که از اون به بعد که رفتم سفر کوفت هم براش نیاوردم وخوب شد می خواستی آدم باشی تا مفته چیز زیاد گیرت بیاد اما عزیزم همه رو باختی و خودت رو زود نشون دادی و ممنون که زیاد نگذاشتی حماقت کنم.

ای بابا هر چی بهش میدم میگه فلانی گفت قشنگه بهش دادم بذار همون فلانی به خودم بگه تا من بهش بدم شاید اگه از من بگیره بیشتر خوشش بیاد.

این دو نفر نمره منفی آوردند ، شما که مثل این دو نفر نیستید.

آیا این کار و حال من از خصاصت است یا حماقت آنها؟

 
دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : صدرا

داستان از این قرار بود که شبی شیخی برای استراحت به کاروانسرایی رفت که صوفیان گرسنه در آن جمع بودند و وقتی ان شیخ به انجا رسید برای او داستانی در نظر گرفتند و چند نفر از انها خر او را که به خادم خانقاه سپرده بود را به زور گرفتند و فروختند و غذای بسیار تهیه کردند و جشنی به پا کردند و شیخ را هم دعوت کردند و همه با هم میرقصیدند و می خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و همه خوردند و نوشیدند، شب گذشت صبح که شیخ بیدار شد و بار خود را بست صوفیان رفته بودن وقتی او سراغ خرش را از خادم پرسید او گفت که دیشب صوفیان آن را بردند و فروختند و وقتی خواستم به تو خبر بدهم دیدم تو خود هم با آنان در حال پای کوبی هستی.

حالا دقیقا این داستان من شده که شاد از اینکه او غذایی باب طبع من پخته گرچه که مثل همیشه بود و آن را سوزانده بود با مغزی خام اما بهتر از هیچ چیز بود و ناگفته نماند که چه همه هم پخته بود بر عکس اینکه ناخن خشک است این بار ناپرهیزی کرده بود. من تازه دیشب بعد از 3 روز فهمیدم ای دل غافل داستان من هم شده مثال آن شیخ و این دست و دل بازی از کیسه من بوده نه از مال خودش و پررو به روی خودش هم نیاورد که من گفتم دست به وسایل این قسمت نزنه و اینها اما و اگر دارد و جالب اینجاست که من هم آن شب خوردم و در خیال او خوانده ام خر برفت و خر برفت و خر برفت.

و بدی داستان در این است که تا ته این ماجرا را در نیاورد و همه را گنده پخت نکند دست بردار نیست و اولین گزینه او برای غذا پختن این غذا خواهد بود.(جون مادرت حداقل درست بپز و حرص نزن آخه برای خوردن خریدم و چون گند میزنی همیشه، مثلا از دست تو دور گذاشته بودم و نمی دونستم خیلی فضولی، فضول دیگه من از رو رفتم اما تو نه دست نزن و به هر چه خوردنی هست گند نزن)

 

 
سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, :: 9:22 :: نويسنده : صدرا

 

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

 
پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 22:45 :: نويسنده : صدرا

واما ای کاش مادرم تو بودی تا هنگامی که دلم از دنیا گرفته بود میامدم و کنارت می نشستم و از همه جا گله میکردم و تو با ان صبر استوره ای فقط گوش میدادی و بعد با حرفها و وصف تجربه های گذشته ات اروم میکردی دلم رو، که نمی دونم گاهی اوقات چرا اینطور بد از همه جا و همه کس می گیره توی این لحظات تنها کسی که فقط در خلوت و چله نشینیم راه داشت تو بودی و من چطور قدر ندانستم لحظاتی رو که اروم در اتاقم رو باز میکردی لبه تختم می نشستی و میگفتی حالا که دلت گرفته چرا گریه نمی کنی تا سبک بشی و ندانستم حرفهایت پر از دانش هست که میگفتی بلند گریه کن مادر جان تا غم توی دلت ننشینه  و چه ساده بیان میکردی حرف و پندت را و خالی از تکبر و پر از صداقت بود.

به گمانم از روی سادگی انها را بیان میکردی و حالا بعد این سه سال که دیگر ندارمت چه ها که بر من و حالم نیامده چه شبها که با غصه خوابیدم و چه روزهایی که در سکوت اشک ریختم و چه لحظاتی که بغض کردم و از درون سوختم و این شد غمبادی که فکر میکردم افسانه است. چقدر حرف دارم برایت که در این سه سال نتونستم برای کسی تعریف کنم چه اتفاقهایی افتاد برایم که فقط در تاریکی اتاقم با تو در میان گذاشتم و حال حتی آرزوی آن سکوت طولانی در بیمارستانت را به دل دارم که در آن زمان حداقل وقتی باهات حرف میزدم و تو چشمهایت بسته بود اما دست گرمت در دستانم بود.

مادرم من هنوز کودم کاش بودی و بهانه جوییم را درمان بودی.دلم برایت تنگ شده و الان دقیقا سه ساله که دیگه ندارمت.

روحت شاد مادرم. جایت همیشه در این خانه خالیست و از وقتی رفتی دیگه خونمون روشن نیست.

 

پی نوشت: چه بی دلیل امشب دلم یاد مادرم را کرد غافل از اینکه همین شبها بود که مادرم 24 روز فقط خواب بود و بعد ما را تنها گذاشت. حالا شده سه سال که صدای دلنشینش رو نشنیدم. یادم نیست که ایا به او گفته بودم دوستش دارم یا نه. اما حالا میگم که خیلی دوستش داشتم و صبوری او همیشه الگوی من در روزهای سختم بوده. 

و امشب فقط به یاد او نوشتم. 

 
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : صدرا

بعضی وقتها دلم میگیره و این بعضی وقتها وقتی خیلی بد می شه که از کسایی که دوستشون دارم دلم می گیره.

و اینجا می مونم که حالا چه کار کنم اخه از دست دل هم میشه فرار کرد؟ و سر به بیابون گذاشت!

الان هم دلم گرفته و دنبال یه بیابونم که هیچ جای این دنیا نیست چون همه جا دلم با منه اگه از شخص دیگه ای دلم می گرفت ازش فاصله میگرفتم اما چه کنم الان با این دلم. الان بدجور دلم گرفته و با این هوای گرفته پاییزی احساس خفگی هم میکنم و این شرایط وقتی بدتر میشه که من با این دل گرفته نمیرم یه گوشه دنج و اما اون راحت فاصله میگیره از من.

بسوزی ای دل که هیچ وقت سامان نداری.

 
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : صدرا

هنوز سر کار هستم و نرفتم خونه اما یه جور غریبی دلم گرفته احساس می کنم اگه برم خونه دیوارهای خونه روحم رو له می کنه، از فشار تنهایی. بعضی وقتها تنهایی رو دوست دارم اما نه این مدت، از امروز تا 15 روز من تنها هستم و اما دلم گرفته و دوست ندارم این همه نباشن خونه و تنهایی توی اون خونه که همیشه توش زندگی جریان داره کمی برام سخته، دلم حتی برای کارهای حرس درآر زینت هم تنگ میشه. خونه ای که همیشه چراغش روشن بوده الان سخته برام تحملش.

تا 15 روز نه چراغش روشنه نه وقتی برم خونه بوی غذایی هست و نه چای تازه دمی که فقط مخصوص منه و صبح هم که دیگه تا بیام سر کار همون چایی ناشتایی رو هم ندارم باز جای شکرش باقیست که دائم سرکار هستم.

اما از حالا تا 15 روز واقعا کسی خونه نیست.

به سلامت برگردی پدرم که حالا همه گرمی خونمون از وجود توست و دلم برات از همین حالا که 8 ساعت هست ندیدمت خیلی تنگ شده.سفری که 5 ساله توی راهش بودی بالاخره سرگرفت و جای مادرم خالیست در این سفر کنارت، سفری که تمام عمرش آرزو داشت و اما حالا تو هم تنها نیستی و من از نبودتون توی این مدت دلتنگ هستم.

سفر بخیر از حالا تا 15 روز دیگه چشم انتظاریم همه.

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : صدرا

اندازه همه دنیا دلم گرفته

اندازه همه ابرها دلم گریه داره

اندازه همه تنهایی خدا تنهام

اندازه یک راه طولانی خسته ام

اندازه سرمای قطب جنوب دلم سرده

اندازه سیاهی شب نا امیدم از خودم

 
چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : صدرا

خیلی کلافه هستم و سرگردون دلم از همه دنیا گرفته چند وقته هیچی دلمو شاد نمی کنه و همه چیز برام بی معنی هست از همه جا خسته شدم، همه ادمها برام تکراری شدن. جالبه قبلا که اعصابم به هم میریخت میرفتم اشپزخونه برای خودم اشپزی میکردم اما الان هیچ غذایی هم خوردنش برام لذتی نداره گم کردم خودمو، راهم تاریکه، نمی بینم ادامه مسیر رو، خیلی دلم میخواد گریه کنم اما از بس صبوری کردم و سخت بودم تو مشکلات گریه هم برام بی معنی شده، هم انگار چشمه اشکم خشکیده. کسی درک نمی کنه چه فشاری رو دارم تحمل میکنم از نظر روحی و جسمی داغونم، حداقل قبلا درست بود حالم و الان با این مشکلات رنگ به رنگ سلامتی هم شده برام ارزو، می خوام برم سفر تا سبک بشه یکم دلم اما کجا برم و با کی برم و اصلا برم که چی باز که بر میگردم تو این اشفته بازار فکرم که درگیر این اوضاع ویران شده است.

خیلی سخته این روزها برام و بدتر از اون هم اینه که باید یک تنه این فشارها رو تحمل کنم و برای روحیه دادن به اون باید به روی خودم نیارم که کم اوردم و خسته هستم.

دلم گرفته خدا، خیلی این روزهای گرفته پاییزیت برام سخت میگذره ثانیه ها ساعت و ساعتها روزه برام و اما در انجام دادن کارهام هم هیچ انگیزه ای ندارم و هر رور به حجم اونها اضافه میشه.

منم و کلی کار و قسمت سختش اینه که کار انجام شده به چشم نمیاد و وقتی میشنوم اوضاع خرابه ارزو می کنم کاش دنیا همین لحظه تموم بشه.

اخه من کی هستم مگه این همه کار انرژی میخواد، بابا تموم شد.موتور سوزوندم سه سال یک ریز و هر روز درگیر بودم و شد این. من نمی تونم، دوست دارم گریه کنم.

شدم کیسه بوکس تخلیه روحی اون تا اگه فشاری روی اعصابش هست منو هدف بگیره و خستم کنه از روزگار، دوست دارم با صدای بلند گریه کنم شاید دلم کمی سبک بشه، دوست دارم کریه کنم تا بشکنم این روحیه مردانه ای که برای خودم ساختم، دوست دارم گریه کنم، شاید بعد اون دنیا باز برام قشنگ بشه، دوست دارم گریه کنم تا شاید بعد اون لذت بردن از زندگی به یادم بیاد.

دوست دارم با صدای بلند گریه کنم اما افسوس که اشکی به چشمم نمیاد.

دوست دارم گریه کنم.

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد