ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 79842
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 15:5 :: نويسنده : صدرا

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است

انگار که دیدیم ، ندیدیم ،ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم

((وحشی)) سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

 
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : صدرا

خوشحال شدم بعد این همه مدت یک پزشک برام وقت عزیزش رو داره حدر میکنه 20 روز گذشته بهم نامه داده بیا بیمارستان تا یه ازمایش خودم ازت بگیرم و مطمئن بشم بعد لازم شد عمل میکنم. بعد 5 روز رفتم بیمارستان و منو دیده میگه:( عزیزم امروز عمل زیاد دارم برو برای 5 شنبه دیگه بیا) اونقدر عجله داشت که زود رفت و نشد باهاش صحبت کنم . پس دوشنبه وقت گرفتم رفتم مطبش وقتی از اوضاع جسمیم براش گفتم ابروهاش چسبید به سقف مطبش و با تاکید زیاد تصمیم به عمل گرفت و باز نامه داد برای دوشنبه هفته اینده اما این بار گفت یه روز زودتر بیا تا وقت حتما برات بزارن برای دوشنبه و امروز یک شنبه هست و من ساعت 8 بیمارستان بودم قسمت حسابداری که مثل احمقها به نامه نگاه کرد رفتم سر پرستاری بعد از یک ربع خانم سر پرستار نمیدونم از کدوم اتاق اومده بیرون البته یکیشون هم ابدارخانه با ارامش زیاد در حال صرف صبحانه بود(به درک که کسی باهاش کار داره بمونه تا خانم بعد از درد دل با همکارش- صداشون رو میشنیدم-  و خوردن نون مفت تشریف بیارن) خلاصه من در طی طریق کردن خسر پرستار در سالن تونستم باهاش حرف بزنم.

نامه رو از دستم گرفت و رفت پیش دکتر اومده بیرون میپرسه صبحانه خوردی میگم اره باز میره داخل بعد ده دقیقه میاد بیرون و میگه:(عزیزم اگه صبحانه نخورده بودی امروز عملت میکردن چون فردا فقط تو برا عمل هستی باید صبر کنی یا تا عصر یک نفر دیگه عمل لاپراسکوپی داشته باشه یا باید صبر کنی برای هفته دیگه( میگم اگه تا هفته دیگه کسی نیامد با لبخند جواب میده یا هفته های بعد و بعد به حساب خودش شمارمو گرفت تا بهم خبر بده خیلی جلوی خودم رو گرفتم که درشت بهش نگم که نامه تو دستمه و دکتر خودش تاکید کرده و یادش رفته که به من گفته دوشنبه عمل تازه گیرم که من الان صبحانه نخورده بودم مگه امادگی دارم تازه تنها هم امدم کی رو الان از کدوم نقطه شهر بکشم اینجا زدی همه برنامه ریزی یک هفتهگی من رو خراب کردی الان ظرف 5 دقیقه همه چیز برام هماهنگ میشه.زهی خیال باطل.

اما نتونستم جلوی اشکهامو که برای حماقتم که بالاخره یکی حرفم رو جدی گرفته بگیرم و تا الان به اشاره ای سرازیر میشن بعد از دو سال از این دکتر به اون دکتر و هر کدوم جواب سر بالا حالا این یکی ببین چطور با من بازی میکنه فکر نکنین بچه ام یا به قول یکی با وجود سختیهای بدتری که پشت سر گذاشتم و محکم بودم حالا برای این مسئله این طور اشک میریزی.

اره کم اوردم خسته شدم

در طی این مدت وقتی یه دکتر چرند میگفت بیخیال مریضیم میشدم اما باز درد امان نمیداد الان دیگه این بازیها با اعصابم بازی میکنه هی کارهاتو هماهنگ کنی و باز بگن شاید هفته اینده ترس و استرس رو تازه اگه بی خیال بشم.

دو سال درد بکشی و بگن ژلوفن استفاده کن.

بابا اگه بگن سرطانه ادم راحتتر تا ندونه چه مرگشه .

حالا شما جای من اگه بودید یه پست نمی گذاشتید که از اول تا اخرش هر چی ناسزا بلد بودین رو به دکتر های عزیز نسار نمی کردید.



پی نوشت: با عرض پوزش از دوستان پزشک وبلاگیم خواهشا شما دیگه بپذیرید این حالم نه از بچگیمه نه از هر نسبت دیگه که پیش خودتون شاید بمن بدید و به من حق بدید که تازه با این همه فشار عصبی که من دارم تحمل میکنم باز هم بی احترامی نکردم به کسی.

پ.ن.2. شاید این بار هم بیخیال بشم و البته این بار دیگه اصلا هر چی بشه دیگه دنبالش نمی رم. چون دیگه طاقت این مسخره بازی و کلاس گذاشتن این دکتر ها بشم.

پ.ن.3. همچین دوست داشتم بگم مرگ عزیزم وقتی لبخند میزد و میگفت عزیزم تمیشه برای یه نفر برن اتاق عمل و باز هم بگم خوب دارم پولش رو میدم نمیشش برای چی هست بیشتر می خواد بناله تا حلقش رو پر کنم از زیر سنگ هم شده براش میارم.


خیلی عصبی هستم

خیلی

آیا من حق دارم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 14:15 :: نويسنده : صدرا

توهم گرفته من رو. بعد از اعلام نتایج کنکور سراسری امر به من مشتبه شده که عالم کامل هستم و با اعتماد به نفس امروز کنکور علمی کاربردی را هم شرکت کردم اما با همون جو گیری کامل از حالا میگم قبول هستم.

بماند تا جواب کنکور خبرش را خواهم نوشت.

آهای، آدمها؛ من بعد از ده سال سکوت امده ام تا پلهای نرفته را بسازم پس از سر راه من کنار روید تا صعود کنم که نقطه ای که جای من بوده و هست.

 
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 14:9 :: نويسنده : صدرا

بالاخره جواب کنکور امد و من قبول شدم. کی فکر میکرد بعد از این همه فاصله از دیپلم تا حالا بتونم اینطور تخته گاز برم و بدون وقفه برم کارشناسی.

از خدا و کسی که راه موفقیت رو برام باز کرد ممنون هستم.

عزیزم بدون که سپاسگزارت هستم و این پشت کار برای جبران دلگرمی های توست.

برای همه خوبی هات ممون.

 
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 15:13 :: نويسنده : صدرا

بالاخره دکتر تصمیم گرفت مریضی منو جدی بگیره.

و قراره دوشنبه عمل کنم. اما گویا خیلی پیچیده نیست اما من باز هم میترسم بعد این همه درد و مشکلاتی داشتم تا ببینیم چی میشه. اونها مجاب شدن دیگه فقط راه فرار خودشون که می گفتن عصبی هست، نیست و یه موردی هست برای دلدردهای من و اعتراض من از مشکلاتم.

برام دعا کنید خیلی کلافه هستم و نفهمیدن دکتر ها بدجور کلافه ام کرده و وقتی میگن موردی نداری دوست دارم با ناخنهام چشماشون رو در بیارم و بگم بیا حالا ببین چیزیت نیست که چشت درد میگیره  خوبه درد من رو ندید می گیره خوب جرات داشته باشید بگین من متوجه نمیشم و کار بلد تر از خودتون رو معرفی کنین. اما معمولا ما ادمها کسی رو بالاتر از خودمون قبول نداریم یا برامون عذاب کسی مهم نیست.

کاش رفتارهای ما عوض بشه.

 
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : صدرا

چند وقته حتی نوشتن رو هم فراموش که نه وقت نمی کنم حتی سر بزنم و افکارم رو خالی کنم خیلی حرف دارم و وقت ندارم پایان سال مالی و بازدید دوباره بازرس وقت برای کارهای خودم نمیگذاره تازه پنجشنبه هم امتحان دارمو اصلا نخواندم وای اصلا وقت ندارم.

 
چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, :: 14:39 :: نويسنده : صدرا

تمام شد و نشد که بارانی زیبا ببارد .

کاش باریده بود آسمانت پاییز، کاش این دلم در بارش بارانت شسته می شد. کاش این ابرها که دل اسمان و حال من را سیاه کرده می بارید تا سبک شود دل هر دوی ما کاش می بارید بارانت تا پاک شوند این مردم از این همه شک و تردید کاش می شد نباشد این اما و اگر ها.

کاش کاش کاش

اما تو ببار ای زمستان.

بر حال این روزگار سیاه ببار تا سپیدی برفت چشمها را حد اقل نوازش دهد.

ببار برفت را بر سرم تا منجمد شود احساس زیبایی که در قلبم دارم تا نشود تغییر کند این احساس تا خرابش نکند این سردی و سیاهی تا خرابش نکند اما و اگر.

ببار زمستان و رویا را باری دیگر بساز در روحم

بگذار این سومین سپیدی را باز هم در این احساس تجربه کنم.

خوش امدی زمستان

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : صدرا

اما حرفی برای گفتن نیست.

فقط اینجا باران می بارد و زیباست

 
دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : صدرا

امروز از اون روزهاست که دلم میخواد گریه کنم و احساس میکنم تنها ترین ادم منم و احساس میکنم یه جای دنج ندارم که الان به اونجا پناه ببرم و یه هم دم ثانیه ها نیست برام که از دل تنگم براش بگم،اما وقتی تنها فکر میکنم یه ساعاتی از روز رو واقعا تنها هستم و اون هم برای من توی این شرایط روحی عذاب اورتر میشه.

خیلی دوست دارم گریه کنم و جایی و کسی رو ندارم الان سرم رو بذارم روی شونش و دلم سبک بشه پس باز اومدم اینجا و سرمو روی شونه کلمات گذاشتم و از دل تنگم میگم و ابری که روی چشمام بود داره خودش رو سبک میکنه.

چی توی دلمه نمی دونم؟

چی می خوام . . .  ؟

از کی دلم گرفته . . . ؟

اما الان تنهام دوست ندارم کاری بکنم دوست ندارم فکرم مشغول باشه.

اما الان واقعا یه چیز خیلی ازارم می ده و اون هم مسئولیت کار هست خیلی از نظر روحی ازارم میده دائم توی محیط کار بودن، سخته اما چاره ای هم نیست گاهی فکر میکنم برم یه مسافرت تا فکرم سبک بشه اما چه فایده باز هم که همه چیز عادی میشه و خوشی مسافرت هم زهرم میشه.

پس فقط میگم خسته ام.........خسته

دلم هم گرفته و دوست دارم با صدای بلند گریه کنم

 

 

 
جمعه 10 آذر 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : صدرا

یه جمعه ساکت رو داشتم و در خانه تنها بودم. صبح بعد از دوش گرفتن نهار ظهر را اماده کردم و داشتم توی اینترنت برای فردا دنبال یه تحقیق می گشتم تا به استاد تحویل بدم. که تلفن زنگ زد ابجی بزرگه بود و برای شام دعوت کرد و من فکر کردم این بهانه ای هست تا اول برم فروشگاه نزدیک خونش که چند وقته تصمیم بدارم برم و وقت نکردم، که بعد چند دقیقه زنگ زد و خبر داد که ابجی دومی بیمارستانه چون از صبح دل درد داشته و البته گویا چیزی نیست اما من که همیشه نگرانم با همراه اون تماس گرفتم که پسرش جواب داد و گفت دکتر گفته باید آزمایش بده تا معلوم بشه عمل به دلیل اپاندیس نیاز هست یا نه.

وقتی تلفن رو قطع کردم نبود مامان رو کاملا احساس کردم و دلم گرفت 5 تا خواهر باشیم و من الان نگران باشم اگه عمل لازم داشته باشه کی مراقبش باشه مامان دیگه نیست و همسر پدر به هیچ درد نمی خوره و بی دست و پاست(البته دوست داره اینطوری فکر کنیم(البته مهم نیست بدرد خور)). ابجی اولی و سومی و من هم که چهارمی سر کاریم و پنجمی هم که غزلک رو داره چه کار کنم خدا اگه حتی من نرم سر کار عصر کلاس دارم و امتحان ابجی سومی کلا برای مراقبت به کسی کمک نمی کنه و جالبه که چند وقت پیش به دلیل سقط نی نی دو هفته ای اش رفته بود بیمارستان و به دلیل این اخلاقش روش نشده بود به کسی بگه یا شاید هم به خیال خودش به کسی نمیگه که کسی هم به او رو نیاندازد(من اصلا روش او را نمی پسندم). نگران ابجی دومی بودم و تا جواب آزمایش فقط باید صبر میکردیم این خواهر من کلا از دکتر می ترسه و تا حد امکان به پزشک مراجعه نمی کنه پس معلوم میشه خیلی درد داشته که رفته بیمارستان و البته ما خانوادگی در بروز درد صبوریم و ناز زیادی نداریم برای همینه میگم معلومه دردش شدید بوده.

یه ساعت گذشت و زنگ زدم و تماس گرفتم و گویا جواب آزمایش 50-50 بوده دکتر گفته بیمارستان بمونه تا یه یک روز تحت مراقبت باشه اما خواهر ترسو من داشت فرار میکرد بیاد خونه و من مخالفت کردم اما قبول نکرد به این شرط که فردا حتما میره دوباره آزمایش میده.

خدا رو شکر  امیدوارم عمل نخواد چون من کاری که نتونم براش انجام بدم غصه می خورم