ساده اما سخت
درباره وبلاگ


خدایا قلبم را پر از مهربانی کن و محبت را از من نگیر




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 79906
تعداد مطالب : 104
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
صدرا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : صدرا

خدایا به قلبم، آرامش  و به افکارم، تمرکز و به احساسم، سکون و به نفسم، استحکام و ایمانم را زنده نگهدار تا در این تنهایی بتوانم با یادش روزگارم را سپری کنم و بتوانم بدون وجودش زندگی را تحمل کنم که بدون(نفس) و نفسم زندگی سخت خواهد بود.

خدایا تواناییم را به من باز گردان و سختم بساز که شکننده شده ام و لرزش اشک را از چشمانم بگیر تا نداند کسی حال روزگار ابریم را، خدایا هرچه را احساسم، به من گوشزد می کند را در وجودم سرد گردان، خدایا لذتهای بی ارزش که باعث دلخوری و غمگینیم می شود را از من بگیر، خدایا بگذار بشوم همان که در چشمانم رازی بود ناشناخته و سختی دلم مانع از ریزش اشک و غم پنهانم می شد، خدایا به یادم بیاور که چگونه کسی نمی دانست از درونم، خدایا طاقتم را افزون کن، تا شوم همان که راه نفوذی در من نبود، خدایا تنهایی را برایم آسان کن تا نگیرد دلم از بودن دیگران با یکدیگر، خدایا لذت تنهایی را به من بازگردان تا کمتر آزرده شود قلب عاشق محبتم، خدایا این عشق را از من بگیر هرچند که زیباترین هدیه تمام زندگیم از تو بود. باعث آزار شده ام، صبرم را افزون کن، خدایا نعمت اشک را از من بگیر تا زلالی آیینه چشمانم آشکار نسازد راز در پس سیاهیش را. خدایا خاطراتم را از یادم دور کن تا نیازارم با یادآوری شیرینیش (هوسم) را، خدایا بگذار نخواهم بدانم که چرا دیگر آرامش نمی آفرینم، خدایا خندیدن و شاد بودنم چرا زود خسته می کند اطرافیان و -عمرم- را.

 خدایا کنج اتاقم را برایم دنیایی گردان تا بتوان ساعتها و روزها را در این خلوتگاه بدون دلگیری  و حوس، کلبه بارون سپری کنم. خدایا از یادم ببر خاطراتم را تا ندانم چقدر تنها شده ام خدایا این اشک را از من بگیر تا دنیا را در پس این پرده لرزان نبینم. خدایا احساسم را از من بگیر.

خدایا با این همه خاطره چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 

 
شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : صدرا

این دلنگار از دل من و به قلم یه دوست که با اجازه از وجودش آن را در صفحه یادداشتهایم می گنجانم. گاهی اوقات انسان متنی را در جایی میخواند که گویی از زبان خودش است این یادداشت از آنگونه است.

به دلیل نابلدی این جانب در انتقال آن مطلب به روش پیشرفته مجبور شدم مطلب را کلا کپی کنم با پوزش از لینت عزیز،

لینت نوشته بود:

به ياد داشته باش:

:

 

من نبايد چيزى باشم که تو مي‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.

منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.
تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند.
لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان.
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى.
و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه.
ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى.
مي‌توانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم.
مي‌توانى از من متنفر باشى بى‌هيچ دليلى و من هم.
چرا که ما هر دو انسانيم.
اين جهان مملو از انسان‌هاست، پس اين جهان مي‌تواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد.
تو نمي‌توانى برايم به قضاوت بنشينى و حکمي‌صادر کني و من هم.
قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است.
دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند.
حسودان از من متنفرند، ولى باز مي‌ستايند.
دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مي‌ستايندم.
چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى.
من قابل ستايشم و تو هم.
يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد.
به خاطر بياورى که آن‌هايى که هر روز مي‌بينى و مراوده مي‌کنى.
همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و يادت باشد که اين‌ها رموز بهتر زيستن هستند

 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : صدرا

قدر لحظه های خوشی رو بدونیم چون مثل پروانه ها زیبا هستند و اما هرگز ماندنی نیستند و چون پروانه، اگر بخواهی آن را بگیری می پرد و می رود و شاید دیگر برنگردد. 

پروانه من پرید و چشمم به دنبال اوست آیا بر خواهد گشت ؟؟

پروانه مراقب دلم باش که در پی دلش بسیار شکننده شده است، و امید بازگشت لحظه های خوش حساسش کرده، پروانه ام مراقب پرهایت باش که از موج اشک چشمانم تر نشود تا بتوانی برایم آن لحظه ها را حتی به یادگار باز گردانی.یاد آن لحظات بوی او را با خود دارد و من مست آن شمیم هستم.

 
جمعه 23 تير 1391برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : صدرا

می گفت میدانم که مسافری بیش نیستم و همیشه باید بدانم که روزی خواهم رفت و چمدانم همیشه کنار در آمده است و قفل آن هم بسته. و اما می شنید:{هرگز این را نگو که غم به دلم می نشیند و بدان که صاحب خانه، اگر نباشی اما مالک بر دلم هستی و این را بدان که هرگز نخواهم گذاشت که بروی. و با تمام تمنای دل در آغوشش می کشید}، اما با وجودی که گرمای عشق را کاملا احساس میکرد و دلی در پی محبت داشت حتی در حرارت داغ بدن او هم با خود زمزمه میکرد که فراموش نکنی که مسافری و آهی بعد از این الفاظ از نهادش برمی خواست، به زحمت لرزش اشک را در چشمانش کنترل میکرد و با خود می گفت افسوس و خود را تنگ در آغوش (او) رها میکرد تا احساس کند زندگی را، تا به خاطر بسپارد طعم شیرین عشق را و آن همه هیجان را در چمدانش هم زخیره کند تا در وقت دلتنگیهایش بدون (او)، به آنها تکیه کند تا دلش از غم در تنهایی به رسوب ننشیند و ندانست کجای یکی از این روزها که داشت عشق را در چمدانش جا می داد قفل چمدانش را فراموش کرد ببندد و باز هم اصلا ندانست که در کدام روز و چه شد که چمدانش از دستش رها شد و او اصلا به فکر جمع کردن آن هم نیافتاد گم شده بود در این همه احساس و فراموش کرد که مسافر است و ساعت حرکت هم شاید در لحظه باشد و زمان، گم در رفتن.

با وجود تمام آن زمزمه های پر از تذکر و امتداد نگاهش به جاده باز هم نفهمید که کی عاشق شده است و دلش پایبند دل (او)ست. ندانست، به این می گویند؛ خوش نشینی، ندانست به این می گویند زندگی سنگ و سنگواره، ندانست که عشق با (او) چه خواهد کرد، ندانست که (او) را از همه چیز غافل خواهد کرد، ندانست که خواهد شد باری اضافه بر دل آنکه روزی می گفت: {دوستش دارد و روزی هم در پی همۀ روز با هم بودن گفت، می خواهد اعتراف کند که عاشق شده است و دیگر بی تو هرگز نخواهم توانست} و حتی آن روز هم با خود گفت به خاطر این همه عشق دل نبند که همه را از دست خواهی داد و اما از یاد برد و دل بست و از گذر لحظه و ساعت غافل شد و پیش رفت در احساس که دیگر بی (او) نمی توانست و این شد که شد پایبند روزگار او، و او خود فراموش کرده بود که همیشه گفته بود{ که عاشقم باش و من دوست دارم که با تمام احساس در کنارم باشی. (او) هم ندانست وقتی که با تمام وجود فریاد می زد (( دوستت دارم))، و تمام سال را نگذاشته بود که حتی در خلوتش هم بی فکر (او) باشد، دل خواهد باخت و بی (او) نخواهد توانست}. 

وقتی در دلدادگی مشغول دل و عشق بود ندانست که (او) چه زمانی قفل چمدانش را تعمیر کرد  و حال که می شنود:  {خسته از این همه بودن با تو هستم، این عشق نیست و عذاب است، دیگر با تو روزی را نخواهم بود، گردش در جاده های تاریک و کلبه باران را با تو نخواهم آمد و همین مکان همیشگی و همین زمان محدود فقط  با تو کافی خواهد بود}.

با شنیدن اینها دلش شکست و با تلنگری به ترکهای قلبش به یاد زمزمه هایش افتاد و به یاد نیاورد چه شد که غفلت کرد و دلش را در پی(او) گذاشت. و حال باز نگاهش به چمدانش افتاده که قفلش هم دیگر ایرادی ندارد و در کنار اتاق آماده است، وقتی که به سراغش آمد که تا از درونش با خبر شود حتی نتوانست آن را اندکی حرکت دهد، بازش کرد آن را پر از آرزوهای زیبا، قول و قرارهایی برای آینده، سرشار از زمزمه های دلنوازانه (او)، هزاران خاطره با (او) بودن و حالا فهمید که عاشق اوست و این شد که شده آزار برای (او) فهمید حالا زمان گذراندن با (او) برایش لذت بخش است و (او) این را دیگر دلچسب نمی داند به یاد قصه ماهی و صدف افتاد به یاد چمدان بسته اش افتاد و دیگر افکار بزرگ، افکارش را به خاطر آورد که (او) را عاشق کرده بود . به یاد آورد مسافر است و خواست ببندد چمدانش را تا نباشد همچون زالویی برای زندگی (او)، اما در چمدانش با این همه بار دیگر بسته نمی شد و دانست که باید کم کم زیر سایه رفتن بخزد تا آرزو های (او) و عشق به (او) را به خودش باز گرداند که دیگر آن حرارت از هیچ جایی احساس نمی شد و نبود این احساس که با خودش ببرد، اما عشق خود را به (او) در بهترین جای چمدان گذاشت تا باقی بماند برای همیشه و خاطرات را دم دست گذاشت تا هر گاه دلش از روزگار گرفت، در مابین این خاطرات دل را پیدا کند، و به یاد بیاورد که  عشق هر چقدر هم داغ این خواهد شد سرانجامش و جز دلی شکسته چیزی نخواهد داشت و این دل شکسته تا ابد برای او ماندنی است از یاد نخواهد برد که زمانی مهمان (او) بوده و حال تنهاست در این روز گار پر از بی (او) بودن.

((او)) را از یاد نخواهد برد چون به یاد ندارد جز نفسش کسی را تا به این حد، دوست داشته است و با کسی  تا به این حد خاطره زیبا داشته باشد.

آری باید بارش را سبک کند و برود تا بیش از این خاطرات خوشش را با غم خط بزند.

 
دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : صدرا

با عشق کدام را می شود انجام داد آیا عشق تثبیت می شود یا میتوان آن را تمدید کرد و اگر عشق است آیا باید برای پیدا کردن یه کدام از این دو دنبال وقت گشت یا باید فردی و کاری عشق را به بعد موکول کند و اصلا می شه به عشق بگی بعد، اگر بعد فراموش کردی! اگر دیگه یادآوری نشد! اگر این دنبال زمان گشتن، خود وقت کشی بود؟؟؟

نهادینه شدن یعنی چی؟

اینکه حالا نشد کاری کرد یعنی که بودن احساس اما نبود زمان! اینکه به خاطر او سکوت و از احساس گذشتن تا زمان پیدا بشه! اینکه باید زمان خودش بیاد و درک کردن!

آیا عشق یعنی اینهمه (اینکه) و باز هم نهادینه؟ اما این نیست که خوب اگر تثبیت بشه همیشه میمونه و تمدید، یعنی بدون که اصلا نیست و اگر نباشه هم که نباشه.

کارهای ما آدمیان همیشه پر از تفکره و خدا میدونه که چی پشت یه حرف وجود داره.

 
یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : صدرا

باز هم به خاطر یکی دیگه، باز هم اگه یکی دیگه خوش باشه من باید خوش باشم. باز هم اگر یکی دیگه چیزی بخواد در اولویت است. باز هم مثل همیشه، باز هم به خاطر دیگری من در کنارم حالا هر دیگری و این دیگری بد جور در زندگی من جا خوش کرده و دل و دلداده من را در هر زمانی گرفته و خوشی را، آرزو کرده برامون.

و اگر دیگری به هر خاطری دلخور و ناراضی باشه بد جوری سایه داره تو رفتارش و خیلی تحت تاثیره و من و برنامه هامون فراموش میشه چون دیگری دوست نداره ما خوش باشیم پس بهش بها داده میشه تا اون به خواستش برسه.

اما من . . . . . . . . . . . . .

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 17:50 :: نويسنده : صدرا

خنکای عصر و گرگ ومیش شدن هوا بعد از یه روز آفتابی و سکوت محوطه هتل بعد از آن همه جنب و جوش مردمی با ملیتهای مختلف که بدون در نظر گرفتن سیاستهای خاص این دوره شاد در کنار هم روز را شب میکنند و این موقع در لابی در ارامش نشستند مارا به کنار استخر میکشاند تا رها از هزار اما و اگر و بدون دقدقه در کنار هم بنشینیم و تلخی کاممان را به خوشی دلمان شیرین کنیم و من بی پروا سر بر روی شانه اش بگذارم و بتوانم بدانم که او از آن من است تا هیچ محدودیتی نداشته باشیم. ارامشی بود آن روزها در وجودمان و چه راحت با دانستن اینکه کسی متوجه گفته های ما نیست در هر موردی صحبت میکردیم و سرخوش سربسر پسرک بی دست و پای بارچی می گذاشتیم که امکان نداشت از هر چند سفارش یکی از دستش نیافتد و یا دختر مهماندار را و یا پسر چشم چرانی را که اینجا تنها مانده بود و با حسرت زوجهای شاد را دست در دست میدید. و مکانی نبود که در شیطنتهای کودکانه مان سرک نکشیده باشیم. در کنار هم فضای شب را با صدای خنده هایمان پر میکردیم، من و او در آنجا ما بودیم و او گفت فهمیده که بی من و من بی او نمیتوانیم و چه قصه ایست عشق ما که حال او و من دور از همیم.

 
پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : صدرا

می گه خوبه خوبی.

چون خیلی خوبم باید تنهام بذاری؟

چون خوبه خوبم بدردت نمی خورم؟

چون خوبه خوبم دلمو بدرد میاری ؟

چون خوبه خوبم، خوب زیاد میخوای ؟

اما چون خوب خوبم وقتی بد باشم کلا بد میشم کلا فراموش میکنم خوبی چی هست کلا فراموش میکنم محبت رو کلا برا همه بد میخوام کلا تنفر تمام وجودمو میگیره کلا از انسانیت بیزار میشم.

آخه چرا خوب باشم که این باشه جوابم بابا دارم فاتحه میخونن بهتون و مراعات حالشون رو میکنید اما چون این خوبه بد باشی بیخیالت میشه می بخشه، میگذره چیه چون بروت نمیارم خوبم چون آدمم باید اینطور باهام رفتار کنید چون خوبم پس میتونم زنده بمونم و بد و بدترین و مسئولید.

چون آزار نمیدم پس آزار دادنم سخت نیست اونی که آزارت میده اذیتش کنی سرت میاره پس درست رفتار میکنی و همه حقوقش و بیشتر رو هم در اختیارش میگذاری.

پس خوبه خوب رو اذیت کن که دیگه اون هم خوب نباشه که تا دیگه خوبی بمیره که تا اگه دلت گرفت همه شاد بشن، که دور و برت پر از دورنگی بشه.

که اگه خوبی کنم یکی بدی برام میخواد و تو خوبی رو برام نمونه ترد شدن جلوه بدی.

که اگه خوبی برو تا مثل گذشته هات آزار ببینی که چون به بدی عادت کردید .

هفته گذشته یکی ثابت کرد که اگه مهربونم خریتمه .

حالا صداقتم و رفاقتم و انسانیتم رو هم تو برام عامل همه سختیهام قراردادی.

انسانیتم هم با این کار شد خریت .

باید مثل همه ادمها بشم (اگه خوش نباشن همه باید بمیرن )

چرا مثل یگانگی زندگی نکنم

بذار بگن کاراش انسانی نیست.

کدومتون جواب انسانیت رو درست دادین. اون یکی میگه اگه به خاطر خودم بود ریسک میکردم چرا به خاطر تو خودم رو به خطر بندازم اینقدر وقاحت حداقل تو چشمام نگاه نکن از پلیدیات بگو اون هم من که بقول خودت اگه کاری از دستم بر بیاد برای همه انجام میدم.

همتون باید تو این مدت کم بفهمونید خرم که خوبم.

این حالمه چون خوبم.

تنهام چون تنهایی برای کسی نمی خوام.

دیگه خوب نیستم دیگه نمیخوام دل کسی رو شاد کنم به من چه که شما کمک لازم دارین اگه خوش باشم که هیچ وگرنه بذار منم از شما استفاده کنم برای آرامشم بذار منم از شما پله بسازم برای رسیدن به خواسته هام.

چرا دلمو به دلتون گره بزنم که با همه غمهاتون من هم غمگین بشم چرا باید توی فکرم این باشه که اگه میتونم کاری کنم که لبی به خنده باز بشه، میخوام نشه!!!

اگه اون فقط خنده رو از لبام گرفت، تو انسانیتم رو ازم گرفتی.

خنده رو تو با لبهام آشتی داده بودی اما فکر میکنی اگه انسانیت از دست بره دیگه بر میگرده صداقت رو چی برای رفاقتم چی فکر میکنی. اون چیز های زیادی رو از من گرفت اما تو !!!!!!

بد خواهم بود که دیگه از کسی جوابی مثل جواب تو نشنوم.که چون تو {{{{ خوبه خوبی من نا توانم}}}}

 

 
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : صدرا

یه چهاردیواری اما نه جعبه اما نه یه جای سرد و بی روح نه یه دخمه نه یه مکان، یه جا پر از امنیت یه جا که آدم از هر جا و هر کس دلش بگیره اونجا آروم میشه یه جا که توش عشقه از آشپزخونش بوی عشق میاد یه جا که یکی توش غذا می پزه تا اون یکی بیاد و وقتی در باز میشه دلش پر میکشه برای دیدن شریکش یه جا که همه به فکر آرامش همند یه جا که همه تلاش میکنن فضایی دلچسب و زیبا داشته باشه. یه جا که شبها بعد یه روز خسته کننده کنار عزیزت آروم بگیری با گرمی نفسش شب رو صبح کنی یه جا که از هر گوشش خاطره داری یه جا که گاهی اوقات اونقدر شلوغه که کنج خلوتی نداره و گاهی فقط خودتی و اون و یا فقط خودت و باز هم آرومی که جای دیگه ای برات اونطور نیست چون خیالت با اوست.یه جا که اگه توش غم هم باشه باز هم امنه برات.

یه جا که خوبه.

یه  جا که جای عشقه.

یه جا که یکی بفکرته.

یه جا که اونی رو  که دوستش داری با همه مشغلها بالاخره اونجا می بینیش و دلت باز می شه.

یه جا که .....

یه جا که من ندارم.

 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : صدرا

{{{توی یه اقیانوس بزرگ و بین همه ماهی ها یه ماهی زندگی میکرد که بدنش شفاف بود و قلب مهربونش روشن روشن و صادقانه به همه محبت میکرد وفقط ذر برابر همه محبتهاش محبت میخواست و اینکه مثل خودش شفاف باشند.

خصلت این ماهی این بود که اگه از کاری دلش میگرفت یا غم از کسی به دلش میامد بدنش کدر می شد و البته به خاطر صبوری که داشت این اتفاق دیر براش پیش میامد اما اگه روزی تیرگی به قلب و بدنش میرسید مثل خوره تمام تنش رو می گرفت و ماهی برای اینکه بقیه نفهمند که دل او هم مثل همه تار و سیاه شده گوشه ای پناه می برد  و دیگه در دید دیگران نبود تا نبینند که او دیگه نمیخنده، تا نبینند که زندگیش سیاه شده، تا نبینند که تنهاست، تا نبینند محبتهاش جواب نداشت که تا نمیره محبت از دیدن حال او که تا عشق زنده بماند حتی بی او .

توی اون کنج تنهایی چشم ماهی به صدف یه حلزون میوفته که خالیست با خودش فکر میکنه شاید اون حلزون خانه جدیدی پیدا کرده و یا حتی از این اقیانوس کوچ کرده ، پس فکر میکنه حالا که تنهام و دیگه شفاف نیستم بهتره برم توی این صدف تا آروم بگیرم از غمی که دوست به دلم آورده و وقتی برای اولین بار پا به خانه حلزون گذاشت از سکوت و سکونش دلش گرفت و طاقت نیاورد و بیرون آمد اما باز هم دلش گرفت وقتی دور و برش رو که به خاطر اون توی صدف طاقت نیاورد بود رو خالی دید وقتی محبتهاشو به باد دید وقتی چشم مهربونی رو نگران قلب تار شده اش ندید باز آرام به داخل صدف خزید و این بار مدتها طول کشید تا آن هم بی هدف سر از صدف بیرون بیاورد و می دانست که دلی، دل نگران او نیست و هر چه محبت کرده از یاد رفته و همان کنج صدف چه ارام با یاد مهربانی های گذشته سر خوش است و چه شیرین است برایش چشم انداز گذشته.}}}

ماهی مهربون بدون هنوز هم محبت ارزش داره، همون کنج صدف بمان و بدان که قدر محبت بی الایش و صمیمی از یاد کسی نمیره و با همه زیبایی دنیا باز هم محبت به یادماندنی تر است، بمون و منتظر باش که روزی در همان کنج تنهایی با ضربات در و قلبی، باز به بیرون سرک خواهی کشید و وقتی محبت را در برابر خودت ببینی باز هم زلال خواهی شد و باز هم لبخند را بر لبهای خود تجربه خواهی کرد.

اما ای کاش آن روز در تیرگی مطلق تو نباشد